اسم الکتاب : يس اسماى حسناى الهى المؤلف : مدرسى، سيد محمد تقى الجزء : 1 صفحة : 324
«اى شيخ! همسايهى تو بچّهاى دارد كه اگر بزرگ شود، يكى از
خونخوارترين مردمان خواهد شد. اين خنجر را بگير و او را بكش!» شيخ گفت:
«من چگونه و به چه اجازهاى بچّهى مردم رابكشم؟» گفت:
«اين كار تازگى ندارد. در داستان حضرت موسى شنيدهاى كه دوست او
(حضرت خضر) وقتى فهميد كه بچّهاى در آينده آدم بدى خواهد شد او را كُشت. پس تو هم
مىتوانى اين كار را انجام دهى. از طرفى تو مىدانى كه من از اسرار خبر دارم و
حتماً درست مىگويم.» شيخ جعفر گفت:
«من پيرو دين پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله هستم و از كس ديگرى
نمىتوانم پيروى كنم. حتى اگر تو جبرئيل امين هم باشى، منْ پيغمبر نيستم! تو را به
عنوان يك مَلك الهى قبول دارم و تا به حال هم حرفهاى درستى برايم گفتهاى؛ امّا
كارى را كه از من مىخواهى، قتل نفْسِ محترمْ و حرام است. دين پيغمبر چنين
اجازهاى را به من نداده است.» آن شخص گفت:
«اگر اين كار را انجام ندهى، ديگر با تو همراهى نخواهم كرد و تو را
از اسرار مردم آگاه نخواهم ساخت. آن وقت ديگر آن مقام و عظمتى را كه تا به حال كسب
كردهاى از دست خواهى داد.» شيخ جعفر گفت:
«تو آزاد هستى كه هر كار بكنى؛ اما در اين مورد نمىتوانم حرف تو را
گوش كنم.»
آن شخص رفت و ديگر مقابل چشم شيخ جعفر ظاهر نشد.
از آن پس شيخ جعفر توان پاسخگويى به سؤالهاى مردم و پيدا كردن
گمشدهها را نداشت. مردم كمكم از اطراف او پراكنده شدند و شيخ جعفر باز هم همان
شيخ تنهاى قبلى شد.
يكى از عالمان آن روستا شيخ را به منزل خود دعوت كرد و پرسيد:
اسم الکتاب : يس اسماى حسناى الهى المؤلف : مدرسى، سيد محمد تقى الجزء : 1 صفحة : 324