خولى سر امام حسين عليه السّلام را برداشته روى به كوفه نهاد او را در
يك فرسخى كوفه منزلى بود در آن منزل فرود آمد و زن او از انصار بود و اهل بيت را به
جان و دل دوستدار، خولى از وى بترسيد و سر امام عليه السّلام را در آن خانه در تنورى پنهان كرد و بيامد به جاى خود بنشست، زنش پيش آمد
كه در اين چند روز كجا بودى؟
گفت : شخصى با يزيد
ياغى شده بود به حرب وى رفته بوديم .
زن ديگر هيچ نگفت و طعامى بياورد تا خولى بخورد و بخفت و زن را عادت بود
كه به نماز شب برخاستى تهجّد گذاردى، آن
شب برخاست و بدان خانه كه آن تنور در آنجا واقع بود درآمد، خانه را به مثابهاى روشن
ديد كه گويا صد هزار شمع و چراغ برافروختهاند چون نيك در نگريست ديد كه روشنائى از آن تنور بيرون مىآيد از روى تعجّب گفت : سبحان اللّه !!
من
خود در اين تنور آتش نكرده و ديگرى را نيز نفرمودهام، اين روشنائى از كجاست؟ !
در آن حيرت ديد كه آن نور به سوى آسمان مىرود، تعجب او زياد گشت ناگاه چهار زن
ديد كه از آسمان فرود آمده به سر تنور شدند يكى از آن چهار زن
به سر تنور فرارفت و آن سر را بيرون آورده مىبوسيد و برسينه خود مىنهاد و مىناليد
و مىگفت : اى شهيد مادر
و اى مظلوم مادر حق سبحانه و تعالى روز قيامت داد من از كشندگان تو بستاند و تا داد
من ندهد دست از قائمه عرش بازنگيرم و آن زنان ديگر به موافقت او بسيار بگريستند و آخر
سر را در آن تنور نهاده غائب شدند .
زن انصاريّه برخاست و به سر تنور آمده سر را بيرون آورد و نيك در او نگريست چون حضرت امام حسين عليه السّلام را بسيار ديده بود بشناخت و نعرهاى زد و
بيهوش شد در آن بيهوشى چنان ديد
كه هاتفى آواز داد كه برخيز كه تو را به گناه اين
مرد كه شوهر تو است مؤاخذه نخواهند كرد .
زن از هاتف پرسيد كه
اين چهار زن كه برسر تنور آمده و گريه و
زارى كردند كيان بودند؟