مهلت ده تا انديشه كرده و بامداد جواب نهائى را بازگو خواهم نمود .
ابن زياد پذيرفت و
يك شب را به او مهلت داد .
عمر از بارگاه بيرون آمد و با هريك از دوستان و آشنايان كه مشورت و صلاح
ديد نمود جملگى او را از اقدام به اين عمل زجر و منع نمودند، بارى در آن شب سرنوشتساز
و حسّاس قسمت اعظم شب را بيدار بود و در اطراف اين مسئله مىانديشيد و با خود فكر مىكرد
آيا كشتن جگرگوشه صديقه طاهره را قبول كنم و بدينوسيله خود را از سعادت عقبى محروم
ساخته و آتش دوزخ را براى خويش آماده نمايم و در عوض حكومت رى كه منتها آرزويم هست
را بدست آورم يا حكومت و رياست دنيا را صرفنظر نموده و گرد اين
عمل جنائى نگشته و با ترك آن آتش سوزان جهنم را از خود دفع نمايم؟
پيوسته آن
شب در حيرت و سرگردانى بود و اين اشعار را در همان شب با خود زمرمه مىكرد :
دعانى عبيد اللّه من دون قومه
الى خطة فيها خرجت لحينى
فو اللّه ما ادرى و انّى لحائر
افكّر فى امرى على خطرين
أ اترك ملك الرّى و الّرى منيتى
ام اصبح مأثوما بقتل حسين
حسين ابن عمّى و الحوادث جمّة
لعمرى ولى فى الرّى قرّة عين
و فى قتله نار الّتى ليس دونها
حجاب ولى فى الرّى قرّة عين
يقولون انّ اللّه خالق جنّة
و نار و تعذيب و غل يدين
فان صدقوا فيما يقولون انّنى
اتوب الى الرّحمن من سنتين
و ان اله العرش يغفر زلّتى
و ان كنت فيها اعظم الثقلين
و ان كذبوا فزنا برى عظيمة
و ما عاقل باع الوجود بدين
بامداد عمر بن سعد مخذول به بارگاه پسر زياد
رفت، ابن زياد از او پرسيد تصميمت چه شد؟