آثار باقىمانده از قرن ششم، عمدتاً به ادبيات حديثى مناقب و مثالب نويسى تعلّق دارند. سؤالى كه مىتوان مطرح كرد، اين است كه: دليل نگارش چنين آثارى چه بوده است؟ و آيا در آن روزگار، نگرشى ضدّ علوى رواج داشته است؟
ظاهراً اين گونه نيست و پاسخ را بايد در ماهيت و جايگاه نظريّه امامت در تفكّر شيعى جستجو كرد، با ذكر اين نكته كه اگر گفته شود: «ولايت» و «امامت» در تفكّر شيعه، نقطه ثقل كليدىاند، گزافه نيست.
در قرن دوم و سوم، تجلّى اين اهمّيت با نگارش آثار متعدّدى تحت نام «الإمامة» بروز كرده و در قرن چهارم و پنجم، اين روند ادامه داشته است. تأليف كتاب الشافى سيّد مرتضى و كتاب تلخيص الشافى شيخ طوسى (در مقابل كتاب المغنى قاضى عبد الجبّار) در ادامه اين حركت بوده است. قرن پنجم، دورهاى است كه تفكّر عقلگرايى معتزلى، رو به افول مىنهد. همگام با افول جريان اعتزال و يا به عبارت بهتر، تسليم شدن اين جريان در مقابل اهل سنّت و تعديل جريان حديثگرايى اهل سنّت، حاكميت انديشه حديثگرايى را شاهد هستيم.