مرا كه مسكن مألوف اندر آن كويست
كجا به درگه ديگر كسى مرا رويست؟
ترا كه طرّه مشكين و منبرين مويست
دلم بجوى قدت همچو سرو دلجويت
سخن بگوى كلامت لطيف و موزون است
بيا بديده به بين از سر گمان ساقى
قدى كه بود چو سرو، از غمت كمان ساقى
محبّتى كن و تورى مكن از آن ساقى
ز تور باده بجان راحتى رسان ساقى
كه رنج خاطرم از جور تو دگرگونست
هزار مسأله حل شد مرا ببود عزيز
مرا چه سود ز بودن كه نبود عزيز
فراق يار زيان من و بسود عزيز
از آندمى كه ز چشمم برفت روى عزيز
كنار دامن من همچو رود جيحونست
مرا كه مهر تو بوده است كيش و آئينم
غم فراق تودر دل به ديده مىبينم
تو پادشاهى و من آن گداى مسكينم
چگونه شاد شود اندرون غمگينم
به اختيار كه از اختيار بيرون است
ببين كه ناله بسيار مىكند حافظ
ز هجر روى تو اين كار مىكند حافظ
به غير تو همه انكار مىكند حافظ
ز بيخودى طلب يار مىكند حافظ
چو مفلسى كه طلبكار گنج قارونست
سعيد همدم حافظ شد و چكامه نوشت
زمان هجر تو را از براى عامه نوشت
هزار و چارصد و چارده به نامه نوشت
غم فراق نشايد بنوك خامه نوشت
به هر كه مىنگرم بىقرار و محزونست