در اين حاجت به من منّت گذاريد
يكى از مسلمينم برشماريد
به دو گفتند قوم اى خامس آل
كنون بر دامنت بند است چنگال
محالست اينكه به رهانيمت از دست
نه بتوانى از اين ميدان برون جست
اگر تنها و كردارى مددكار
رهائى نيست ز اين رزم و پيكار
لهيب عشق چون برزد زبانه
عطش آمد در اين گوهر بهانه
دوم حاجت بدان خونخوار كافر
چنين فرمود آن ميراب كوثر
عطش بربوده از تن هوش و تابم
همانا شايق يكجرعه آبم
جگر تفتيده چشمم گشته تاريك
به جانان وصل جان گرديد نزديك
به آبى گر كنيدم ميهمانى
به كوثر ميكنمتان ميزبانى
كنيد ار هستتان خوفى ز محشر
بدين حاجت ادا حقّ پيمبر
ابر آب آفرين آن قوم ميشوم
همى گفتند بادا، بر تو معلوم
كه گر دنيا سراسر پر شود آب
نخواهى گشت از آن آب، سيراب
سوم حاجت خديو افسر و تخت
به گفت اى گمرهان آهنين رخت
ابا اين لشكر انبوه خونخوار
چسان رزم آورد يكتن دل افكار
يكايك اندر آئيدم به ميدان
كه شايد كار رزم افتد به آسان
يكى فرياد زد زان جمع لشكر
به شاه تشنه لب، شمر بد اختر
كه اى فرزند شاه عشق مأوا
مر اين حاجت قبول آمد بر ما