به اشك آلوده آن سلطان سرمد
به گفت اى محرم اسرار احمد
منم بىلشكر منصور منصور
مرا جز ديدن حق نيست منظور
مكن اى پيك حق غمخوارى من
كه پيمان نشكند بىيارى من
مقامات وصول قرب يكتا
همه طىّ شد سرى مانده است بر جا
وز اينجا تا بوصل دلبر خويش
در اين هنگامه نبود نيزه و بيش
مرا بگذار و رو اى پيك داور
كه من خود دانم و اين قوم كافر
سوى بالا شد آن پيك رسولان
روان شد سوى ميدان عشق يزدان
ستاد و خواست از آن قوم كافر
امير لشكر آن شوم اختر
بيامد تا بر آن شاه خوبان
مقابل گشت چون شيطان به يزدان
اتمام حجّت امام 7
بهفرمود از پى اتمام حجّت
كه ما را با شما باشد سه حاجت
بعرضش برد سردارش ستم كيش
كه حاجاتت بيان كن بىكم و بيش
نخستين گفت كاى اصحاب شيطان
كه باشد كارتان آزار يزدان
زمين از خونمان شد ارغوان رنگ
ز تيغ نامدار و تير بىننگ
شدم تنها در اين وادىّ خونخوار
نه فرزند و برادر نه مددكار
دهيدم ره كه تا ز اين ورطه بيرون
برم دخت نبى با چشم پر خون