چنان زد صيحه، ليلاى جگر خون
كه عقل ما سوى گرديد مجنون
هنوزم بود دل ز اين ماجرا گم
كه از سوك دگر شد در تلاطم
شهادت حضرت قاسم بن حسن 7
(1)
يكى درّ يتيم از رشته عشق
برآمد تا كه گردد كشته عشق
به چرخ دلبرى بد اوّلين ماه
به ملك عشق بابش دوّمين شاه
جهان ناديده و نايافته كام
فرشته عشق بود و قاسمش نام
بعم گفت اى شه دين حيدر جنگ
مرا دل گشته از جور جهان، تنگ
شد ستم از جفا و جور دشمن
فراخاى جهان چون چشم سوزن
بده فرمانم اى سلطان سرمد
كه گردم همركاب شبه احمد
بدو فرمود با چشم پر أختر
چو باشى يادگارم از برادر
مشو راضى تو اى شمشاد قامت
كه از مرگت عيان بينم قيامت
به عجز و لابه و نيكو بيانى
يتيم آسا به صد شيرين زبانى
بخاك پاى آن شه سود رخسار
بهگفت اى از تو پيدا عرش دادار
غم بىياريت اى داور داد
مرا درد يتيمى برده از ياد
چو شد آن شه به إذن جنگ خشنود
همه اهل حرم را كرد بدرود
بر هوار پدر مانند حيدر
نشست آن نوگل باغ پيمبر