مبارز خواست از آن قوم خونخوار
يكى ز اولاد ازرق شد به پيكار
شد از شمشير آن شهزاده درهم
ز زين شد سرنگون، سوى جهنّم
سه ديگر آن لعين را بد برادر
برادرشان شد ندى سوى آذر
ز برق تيغ شير بيشه حق
نه ازرق ماند و نه اولاد ازرق
عجب كردند قوم از سال خردش
از آن چالاكى و آن دست بردش
على وار آن سوار دشت نارود
برآورد از دمار كوفيان گرد
در آن هنگامه و غوغاى پيكار
عمر نامى ز لشكر شد پديدار
به كف بودش يكى برّنده شمشير
شتابان شد سوى آن نوجوان شير
به خسف آورد ماه منجلى را
بهكشت آخر عمر سبط على را
فتاد از زين امير هاشمى زاد
بزد از پرده دل سخت فرياد
كه اى فريادرس فرياد من رس
فدايت كردم اين دم داد من رس
(1)
صف دشمن دريد آن شاه ذو المنّ
بريد آن بد سير را دست از تن
ز زين آمد نگون آن كفر مطلق
ز دست حق جدا، دستش ز مرفق
مدد ميخواست از آن قوم گمراه
كه برهانيدم از دست يد اللَّه
گروهى بيشمر از هر كناره
به استخلاص او جستند چاره
در آن هنگامه شد با خاك يكسان
تن قاسم به زير سمّ اسبان
همى گويد حميد ابن مسلم
چو افتاد از هوا آن گرد مظلم