جنگجوئى و جانبازى وهب
(1)
پس از او نوجوان، نو مسلمان
وهب آن شير كلبى شد به ميدان
رجز برخواند و گفت اى قوم خونخوار
نصارى بودم و شد نصرتم يار
فدائى آمدم شرع مبين را
خليفه حق امام راستين را
عنان پيچيدى، سوى رزمگه راست
مدد از حيدر رزم آفرين خواست
نبردى كرد كلبى عاشقانه
پس آنگه سوى مادر شد روانه
كه بدرود آورد پير توان را
پس از مادر عروس نوجوان را
چو آن شيرى كه باز آيد ز نخجير
به چنگ اندرش، خون آلوده شمشير
به استقبال مرد نيك فرجام
برون از خيمه آمد جفت با مام
به مادر گفت ديدى ياريم را
در اين ره مردى، و پا داريم را
زمن راضى شدى برگو كه بر من
شود اين تنگناى سينه روشن؟
عجوزش گفت اى شير هنرمند
كه هستى مر مرا فرزانه فرزند
شوم راضى به آنگه اندر اين راه
شوى بىسر به خاك پاى آن شاه
اطاعت كرد مادر را دوباره
سوى ميدان كين افكند باره
عروس از شور و غوغا گشت شيدا
گرفتش دامن و گفت اى دلارا
چو كردى سرخ رو، پيش پيمبر
فراموش مكن فرداى محشر