روانه شدن عمر سعد به كربلا
روان شد بهر جنگ آن پير بىپير
به صحرا موج زدن نيزه و تير
ابا آن لشكر خونخوار جرّار
همى تازيد تا دشت بلا بار
فغان از عشق و شور انگيزى عشق
ز خون شد جمله، رنگآميزى عشق
جهانى پر كند از جند شيطان
كه يك تن را كند آماج پيكان
يكى لشكر كشد از كوفه تا شام
كه تا يك روز روشن را، كند شام
يكى سر بر فراز نيزه سازد
كه با معشوق جانى، عشق بازد
مرا سوداى اين عشق هنرور
زده آتش ز خود همچون سمندر
برون آورده دست مرد افكن
خرد را كرده چون سنگ فلاخن[1]
نه دست و پاى آن دارم كه هر دم
پى آن عقل دور افتاده گردم
نه بتوانم زنم از سينه فرياد
كه تا يك دم ز غم، دل گردد آزاد
همان به كز زبان بىزبانى
دهم شرحى از اين عشقى كه دانى
[1]- سنگ قلّاب.