پيام فرستادن ابن سعد (لعين)
فرستاد آن امير جيش كافر
پيامى سوى فرزند پيمبر
چه شد گز يثرب اى سلطان بطحاء
علم افراشتى در ساحت ما
جوابش داد آن سلطان عشّاق
نبودم كوفه را من هيچ مشتاق
مرا خوانديد بر خود اى جماعت
كه بدهيم امامت، دست بيعت
پشيمان گشتهايد اين دم از اين كار
شوم ز اينجا به جاى خويش ناچار
روان شد پيك كفر از نزد داور
جواب آورد بهر مير كافر
نامهنگارى ابن سعد بن ابن زياد
چو بشنيد اين سخن آن پير بدكيش
نوشت از بهر آن مير بدانديش
كه گفتگوى من با شاه مظلوم
چنين بوده است، بادا، بر تو معلوم
كه فرمايد مرا سبط پيمبر
نخواهم بود در اين شهر و كشور
شوم سوى وطن يا سر حد روم
روم بيرون از اين مرز، و از اين بوم
گذشت شه ز ما بر ما عيان است
فلاح ما صلاح امّتان است
چو خواند آن نامه آن كفر سيهفام
بچشمش روز روشن، گشت چون شام
پس آنگه گفت با ياران محفل
كه كارم ز اين كتابت، گشت مشكل
كتاب ناصح و مشفق چنين است
مرا مقصود اصلى خود نه اين است