قضا فرمان پذيرى در بر تو
قدر بىقدر خاكى بر در تو
توئى آن والى يكتاى بر حقّ
كه از امرت قلم گرديد منشقّ
توئى سر لوح ديوان خدائى
توئى كرسىنشين كبريائى
توئى شمع شبستان نبوّت
توئى خورشيد افلاك مروّت
توئى طفل وجود عشق را باب
توئى مفتاح هر مشكل ز هر باب
به كوى عشقت اى سرگشته مجنون
ارسطاليس و بقراط و افلاطون
توئى كيفر كش از خون خدائى
تو را زيبد چنى قدرت نمائى
توئى قائم به احكام الهى
توئى عالم ضماير را كماهى
توئى واقف ز اسرار نهانها
تو بخشيدى تنطّق بر زبانها
نشايد خواست از خورشيد روشن
كه نور اندر گياهستان ميفكن
نبايد گفت با ابر گهربار
ببار اى ابر باران در نمكزار
الا اى داور ملك كرامت
مكن محرومم از انعام عامّت
مر اين يك حاجتم دأب و ديدن[1]
بشام تار و اندر روز روشن
كه فرض آمد مرا، در هر فريضه
بدرگاه جلالت، اين عريضه
مكن ما را ز لطف خويش نوميد
الا اى شهسوار ملك توحيد
[1] دأب و ديدن: عادت، خوى.