(1)
پس آنگه گفت شاه دل پر از درد
روان شو، سوى يثرب اى جوانمرد!
خبر ده اى دليل راهپيما
از آن غوغا كه آمد بر سر ما
بشير از امر آن سلطان ذيجود
برانگيزد اسب خويشتن زود
شد اندر شهر و كرد اين شعر انشا
بزد از پرده دل سخت فرياد
بگفت اى پيروان دين احمد!
شهيد تيغ كين شد شاه سرمد
شهى بگذشت از اين دار فانى
كه تلخ آمد پس از او زندگانى
خديوى شد نگون از باره بر خاك
كه جايش بود دوش شاه لولاك
أبا آن تشنه كامى آن شه داد
به راه دين جدّ خويش، سر داد
هم ايدر نايب حق شاه سجّاد
امير دين خديو جمله عبّاد
برون شهر آن سلطان عالم
زده از بهر خود خرگاه ماتم
شتابيد اين زمان سوى جنابش
بهبينيد آن شه و چشم پر آبش
چو اين گفت اين بشير نيك اختر
ز يثرب شد بپا غوغاى محشر
چنان شد شهر يثرب تا پر از سوز
كه محشر را عيان ديدند آن روز
زن و مرد آن زمان با ناله و آه
شتابيدند يكسر سوى آن شاه
شهى ديدند سر تا پا پر از غم
ز اندوهش جهانى پر ز ماتم
چو ديد آن شاه اصحاب وطن را
ز پيران و جوانان، مرد و زن را
شد آن كرسىنشين عرش داور
بكرسى اندر آن فرخنده محضر