سپاس آورد خلّاق ز من را
درودى گفت، جدّ خويشتن را
حديث كربلا و كوفه و شام
همه آن قصّههاى محنت انجام
ز سر تا بن خداوند شفاعت
بيان فرمود بهر آن جماعت
فتادند آن همه بر خاك پايين
به اشك آلوده گفتندى ثنايش
شد از گفتار شاه دل پر از غم
فغان مرد و زن بر چرخ اعظم
وز آنجا خسرو ملك جلالت
روان شد سوى درگاه رسالت
نماز آورد قبله انس و جان را
سلامى گفت شاه كن فكان را[1]
پس از جور و ستمهايى كه بردى
به جدّ خويش يك يك برشمردى
به منزل شد روان آن شاه ابدال
عزادار پدر بودى، چهل سال
ابر يعقوب آل احمد پاك
همه بيت الحزن شد عرصه خاك
دلا ز اين داستان بس كن سخن را
كه پايان نيست اين رنج و محن را
هزاران شكر خلّاق جهان را
كه گويا كرد اين الكن زبان را
رسيد اين غم فزا دفتر به إتمام
به «معراج محبّت» كردمش نام
به محشر آرزو باشد همينم
كه باشد اين كتاب اندر يمينم
پايان
[1] اشاره به آيه شريفه كن فيكون در سوره مباركه يس.