سؤال رسول رومى از سر مبارك
(1)
رسول روم اين گفتار و كردار
چو ديد از آن پليد زشت خونخوار
ز جا برخاست رومى مرد ديندار
خطاب آورد با آن مير كفّار
كه اين سر كيست و ز نسل كه باشد؟
بدين خوارى و خفّت از چه باشد؟
مرا آگاه كن ز احوال اين سر
وزين دل خستگان ماه پيكر
بگفتش كاين سر سبط رسول است
على بابش بود مامش بتول است
مر اين رنجور بيمار دل افكار
بود فرزند اين سلطان بىيار
مر اين مه طلعتان خوب منظر
همه آل نبى باشند و حيدر
چو اين بشنيد رومى، مرد دلريش
بگفتا اف به اين آئين و اين كيش
نكرده هيچ قومى اى ستمگر
چنين كارى به اولاد پيمبر
چرا خود كردهاى رسوا و بدنام
چسان دانى تو خود را مير اسلام؟
برآشفت آن يزيد كفر بنياد
بزد فرياد كاى جلّاد و جلّاد
ببرّش سر مبادا اين بدانديش
مرا رسوا كند در ملكت خويش
چو دانست آن شهيد راه داور
كه بايد داد سر، از بهر اين سر
بگفت آن گاه با آن مير بدنام
كه اى ننگ يهود و عار اسلام
شب بگذشته اندر خواب نوشين
بديدم احمد آن نقش نخستين