مرا فرمود آن شاه دو عالم
كه با مائى به جنّت باش خرّم
كنون تعبير خواب آمد هويدا
به چشمم جنّت عدنست پيدا
نمود اظهار اسلام آن دل افكار
به نزد سرور سالار بيمار
ببريدند سر ز آن تازه ايمان
پذيرا شد، نبى ز آن تازه، مهمان
به كنيزى خواستن مرد شامى يكى از عيال اللَّه را
(1)
ندانم قصّه جانسوز ديگر
در اين روز است يا در روز ديگر
يكى برخاست از آن جمع حضّار
نظر افكند بر جمع گرفتار
يكى دخت صغير از شاه مظلوم
در آن جمع اسيران بود معلوم
پسند افتاد شامى را جمالش
كه غافل بود از جاه و جلالش
بگفتا با يزيد اى مير ميران
به من بخشاى اين دخت از اسيران
كه اندر خانه خدمتكار باشد
به هر كارى مرا غمخوار باشد
برويش صيحه زد، دخت پيمبر
كه نبود آرزوى تو ميسّر
چنين دانست دخت شاه ذى شأن
كه باشد اين روا در در كيش ايشان
ز حرف شامى آن كودك برآشفت
در آن آشفتگى با عمّهاش گفت
يتيمى بس نبود اين ناتوان را
كه خدمتكار باشم اين خسان را؟
چو شامى ديد آن رفتار و كردار
تو گفتى خواب بود و گشت بيدار