مكالمات پير مرد شامى با امام بيمار (ع)
(1)
يكى پيرى در آن هنگامه عام
كه دل چون روز بودش، چشم چون شام
زبان بگشود و ناهنجار بسيار
بهگفت آن پير با آن شاه بيمار
شه دنيا و دين با پير نادان
بگفتا هيچ خواندستى تو قرآن
بگفت آرى بگفتش شاه سجّاد
تو را خود آيه قربى بود ياد
دگر در آيه خمسى كه از ما است
بفرمان خداى حقّ يكتا است
دگر گر خواندهاى آيات تطهير
به حقّ ما است اى روشن روان پير
چو اين بشنيد آن پير دل افكار
به فكر اندر شد و گرييد بسيار
به شه سوگند داد ان ناتوان پير
تو آن شاهى كه افتادى به زنجير
بهگفت آرى بحقّ آن خداوند
منم نوباوه شير هنرمند
بحقّ آن خداى فرد داور
بهجز ما نيست كس آل پيمبر
چو خود دانست آن پير هشيوار
كه اين باشد سليل شاه مختار
به سوى آسمان سر كرد بالا
بگفت اى داور داناى بينا
گواهم باش اى خلّاق سبحان
كه بيزارم من از اولاد سفيان
خصوص از اين يزيد، كفر آيت
كه لعنت باد بر او بىنهايت!
بهگفت آنگه به آن سلطان ايمان
شدم از گفتههاى خود پشيمان