چو ديد آن سرور بربسته بازو
ز مردم گريه و بانگ هياهو
بگفت اى مردم از حق گذشته
بما گرييد پس ما را كه كشته؟
پس آن سلطان بيمار جگر خون
چنين فرمود با آن مردم دون
شناسد هر كسم بىجبر و تكليف
و گر نه خود كنم از خويش تعريف
منم سبط رسول برگزيده
علىّ مرتضى را نور ديده
بود بابم حسين آن شاه تشنه
كه خورد آب از دم شمشير و دشنه
سر پا كش كه بودى سرّ رحمت
بريديد از قفا با رنج و زحمت
قصاص قتل كس بد كشتن او؟
بدين خوارى به خون آغشتن او
كدامين مال را غارتگر آمد؟
كه اين تاراج و قتلش بر سر آمد؟
حريمش را همه بىجرم و تقصير
مقيّد كرده، اندر بند و زنجير
همينم فخر بس اندر زمانه
كه باشم سبط آن شاه يگانه
كه بر عرش و علا خلق سموات
شدند از صبر آن صبرآفرين مات
چو آن زنجيرى عشق الهى
شناسانيد شخص خود كماهى
صداها شد بلند از مرد و از زن
بهم شوريد از غم كوى و برزن
ز موج گريه آن درياى قلزم
ز طوفان و فغان شد در تلاطم