آمدن مهين حبيبه ربّ حضرت زينب 3
(1)
انيس عشق حق ناموس داور
سليل عصمت آن خورشيد معجر
به آواز برادر بود دل خوش
كه باشد زنده آن محبوب دلكش
چو نشنيد آن صداى روح بخشش
نه برق تيغ و نه آن بانك رخشش
شكسته گشت صبر آن دلارام
نه طاقت ماندش اندر دل نه آرام
بناگه رفرف معراج آن شاه
ابا زين نگون شد سوى خرگاه
پر و بالش پر از خون، ديده گريان
تن عاشقكش آماج پيكان
برويش صيحه زد دخت پيمبر
كه چون شد شهسوار روز محشر
كجا افكنديش چونست حالش
چه با او كرد خصم بدسكالش
مر آن آدم وش پيكر بهيمه
همى گفت: الظّليمه الظّليمه
سوى ميدان شد آن خاتون محشر
كه جويا گردد از حال برادر
ندانم چون بدى حالش در آن حال
نداند كس به جز داناى احوال
چو ديد آن شاه را افتاده بر خاك
تنش از تيغ كين گرديده صد چاك
شدش هوش از سر و پيچيد، در هم
ز خون دل ز بهرش ساخت مرهم
بگفتش كاى مرا با جان برابر
تكلّم كن به اين غمديده خواهر
جوابى نامد از شاه معظّم
فزونتر آمد آن محزونه را غم