حليف عشق حق ناموس داور
قسم دادش به روح باب و مادر
جوابم گوى ز آن لعل شكر خند
كه تا گردد دل غمديده خورسند
در وحدت ز لعل جانفزا سخت
بدان داراى نفس مطمئن گفت:
كه يا أخت ارجعى نحو الخيام
فحامى عن عيالى ثمّ حامى
پس آن محزونه افكار دلريش
نظر افكند بر سردار بدكيش
بهفرمودش كه اى بن سعد كافر
مگر اين نيست فرزند پيمبر؟
كه پيش چشمت اى مردود رحمت
كشندش با هزاران رنج و زحمت
ز رويش روى گرداند آن ستمگر
چو ابليس از بر خلّاق داور
به حكم محكم سلطان سرمد
روان شد سوى خرگه دخت احمد
دلى پر آذر از سوگ برادر
زبان، گوياى حمد حىّ داور
ز قوّت شد تن آن عشق بيباك
نهاد از ضعف روى خويش بر خاك
به شمشير شقاوت شمر گمراه
بريد از مدّ بسم اللَّه، اللَّه
چو شد پردخته كار، از كينه او
خدا ديدند در آينه او
چو زينت يافت تاج نيزه ز آن سر
به چشم سر خدا ديدند يكسر
جهان شد سر به سر ماننده دود
گمان كردند كآمد روز موعود
فتاد از گردش، اين چرخ معلّق
زمين لرزيد بر خود همچو زيبق!