شهادت عبد الله بن حسن 7
(1)
يكى طفل برون آمد ز خرگاه
سوى شه شد روان چون قطعه ماه
هواى ديدن شه داشت در سر
بدى شهزاده قاسم را برادر
در آن دم خواهران را گفت آن شاه
كه اين كودك برون نايد ز خرگاه
ندارند اين جماعت رحم بر ما
نه بر كودك نه بر پير و نه برنا
گريزان از حرم گرديد آن ماه
دوان تا رفت در آغوش آن شاه
شهش بگرفت همچون جان شيرين
بگفت اى يادگار يار ديرين
چرا بيرون شدى از خرگه اى جان؟
نمىبينى مگر پيكان پرّان؟
بگفت اى عمّ! شدم از زندگى سير
نمىترسم ز تير و نه ز شمشير
بهناگه كافرى ز آن قوم گمراه
حوالت كرد تيغى بر سر شاه
ز بهر حفظ شه كودك حذر كرد
بر آن تيغ، دست خود سپر كرد
جدا گرديد دست كودك از تن
بشه گفتا بهبين چون كرد با من؟
به گفتش جان عمّو اندر اين دم
شوى نزد پدر بىمحنت و غم
چو ديدش حرمله آن كفر يك لخت
بزد بر سينهاش تيرى چنان سخت
كه كودك جان بداد و بىمحابا
پريد از دست شه، تا نزد بابا