ساخته بودم. چون به گرفتن مزد آمدم به حيلت
مرا بر اين طبقه داخل كرده در صندوق كرده ببست. پس آن پنج تن با يكديگر حديث
مىكردند و ملك را تسلى مىدادند.
دل گيرى و اندوه همىبردند كه همسايههاى آن خانه بيامدند و آنجا را
خالى يافتند. و با يكديگر گفتند كه همسايه ما زن فلان بازرگان ديروز در اين خانه
بود. و اكنون از اين مكان آواز كسى نمىآيد تا اين درها بشكنيم و حقيقت كار معلوم
كنيم. كه مبادا والى و ملك از اين ماجرا آگاه گشته ما را در زندان كنند. پس ايشان
درها بشكستند و به خانه اندر شدند.
صندوق چوبين در آنجا يافتند كه در ميان آن چند تن از گرسنگى و تشنگى
نالان بودند.
يكى از همسايگان گفت آيا به صندوق اندر جنيّان هستند. ديگر گفت هيزم
جمع آورده اين صندوق بسوزانيم. در حال قاضى فرياد زد كه مسوزانيد. ايشان به يكديگر
گفتند كه شك نيست جنيان هستند. چون قاضى سخنان ايشان شنيد از قرآن مجيد آيتى
برخواند. و همسايگان را ندا در داده گفت به صندوق نزديك شويد. چون نزديك شدند قاضى
به ايشان گفت من فلانم شما فلانيد. ما در اين جا جمع هستيم همسايگان گفتند شما را
بدين مكان كه آورده؟ قاضى قصه برايشان خواند. آن گاه ايشان نجار حاضر آورده صندوق
بگشودند. قاضى و والى و وزير و ملك و نجار را از صندوق به در آوردند. و هر يكى را
جامه به رنگ ديگر در بر بود. به يكديگر نظاره كرده همىخنديدند. چون از زن بازرگان
جويا شدند اثرى از او نيافتند. ديدند كه همه چيز خانه را با جامههاشان گرفته و
رفته است. آن گاه حاضران از براى ايشان جامه بياوردند. و ايشان جامه پوشيده و
شبانگاه به خانه خويشتن رفتند.