ملك در آمد. زن بازرگان سه باز زمين ببوسيد
و او را به غرفه جاى داد. در صدر مكانش قرار گرفت. و گفت اى ملك اگر دنيا با آنچه
دروست به من روى دادى برابر يك قدم كه به سوى من برداشتهاى نمىشد. چون ملك در
مقام خويشتن بنشست. زن گفت اگر اجازت دهى سخن بگويم. ملك فرمود هر چه خواهى بگو.
زن گفت اى ملك جامه سلطنت بكن و جامه ملاعبت در بر كن. ملك جامهيى كه با هزار
دينار متساوى بود بكند و جامه كهنهاى كه ده دينار قيمت داشت بپوشيد. آنگاه با زن
به ملاعبت و مؤانست مشغول گشت. و جماعتى كه در صندوق بودند سخنان ايشان مىشنيدند و
هر چه روى مىداد مىدانستند. ولى كسى را ياراى سخن گفتن نبود. پس ملك دست در گردن
او آورده خواست با او بياميزد كه در خانه بكوفتند. گفت من چه كار كنم و به كجا
روم. زن دست ملك را گرفته در طبقه چهارمين صندوق بگذاشت و در او را ببست. پس از آن
به در آمده در بگشود ديد كه نجار است به خانه اندرون آمد. زن به او گفت طبقهاى
صندوق را چرا بدين سان تنگ ساختى؟ نجار گفت اى خاتون چگونه ساختهام؟ زن گفت اين
طبقه پنجمين بسى تنگ است. نجار گفت اى خاتون وسيع است. زن گفت تو به آن طبقه درون
شو تا تنگى و گشادى او را بدانى كه او گنجايش تو را ندارد. نجار گفت اى خاتون جز
من چهار تن ديگر در اين طبقه همىگنجند پس نجار داخل طبقه پنجم شد. زن بازرگان در
صندوق بپوشانيد و قفلى محكم بر او نهاد. و در حال برخاسته و نوشته والى را برداشته
و به سوى زندانبان نوشته جوان را فى الفور رها كرد. زن بازرگان هر آنچه كرده بود
با معشوق خود بگفت. آن جوان گفت اكنون چه خواهيم كرد؟ زن گفت به شهر ديگر برويم كه
در اين شهر اقامت كردن نشايد. آن گاه هر چه داشتند با شتران بسته همان ساعت از آن
شهر به سوى شهر ديگر سفر كردند. و اما آن جماعت سه روز بىخواب و خور در طبقهاى صندوق
بماندند. آن گاه نجار به سر ملك بول كرد. و ملك به سر وزير و وزير به سر والى و
والى به سر قاضى بول همىكردند كه قاضى فرياد برآورد و گفت اين پليديها چيست؟
والى آواز بلند كرد عظم اللّه اجرك ايها القاضى! والى بانگ بر زد و
گفت كيست اين پليديها همىكند؟ وزير گفت ايها الوالى خدا تو را پاداش نيكو دهاد پس
از آن وزير بانگ بر ملك زد كه اين پليديها چيست؟ ملك چون آواز بشنيد او را بشناخت
و سخن نگفت و كار خود پوشيده داشت. آن گاه وزير گفت نفرين خداى بر اين زن باد كه
جز ملك همه بزرگان را جمع آورده. ملك گفت خاموش كه نخستين كسى را كه اين رو سياه
به دام افكنده منم.
چون سخنان ايشان را نجار بشنيد گفت گناه من چه بود كه اين صندوق به
چهار دينار