الاذكياء، ابن جوزى، ص 91 و عبيد زاكانى هم اين حكايت را آورده است:
خياطى براى تركى قبا مىبريد. ترك چنان ملتفت بود كه خياط نمىتوانست
پارچه قماش بدزدد. ناگهان تيزى بداد. ترك را خنده بگرفت و به پشت افتاد. خياط كار
خود بديد.
ترك برخاست و گفت. اى استاد درزى تيزى ديگر ده. گفت جائز نباشد كه
قبا تنگ گردد! لطائف عبيد، ص 108 [ص 207 قصص مثنوى]
ربيع الابرار، باب الجوابات المُسكته [ص 207 قصص مثنوى]
[1] - خياطى دوختن قباى تركى را تقبّل كرد. وى دنبال
فرصت بود كه از پارچه آن كمى بدزد! ولى مراقبت آن مرد مانع مىشد. خياط دست بردار
نبود. به همين جهت با دادن يك تيز مرد را چنان به خنده وا داشت كه به پشت افتاد و
در اين فاصله قصد خود را عملى كرد. مرد كه تازه برخاسته بود گفت يك تيز ديگر.
خياط گفت نه ديگر صلاح نيست چون
قبا كوتاه و تنگ مىشود!
[2] - مردى كه در مسيرش تجمعى از زنان شهر بود و به
همين علت نمىتوانست به راحتى عبور كند گفت پناه بر خدا از اين همه زن! يكى از
زنها( كه حاضر جواب بود) گفت ما به اين فراوانى هستيم و باز شما مردها به سراغ غير
ما مىرويد( و مرتكب لواط مىشويد). راستى اگر تعدادمان اندك بود آن گاه چه
مىكرديد!؟