همچو آتش گرم شد در كار او
يك نفس نشكيفت از ديدار او
هر زمان شاخى نو از بختش نشاند
لاجرم با خويش بر تختش نشاند
دُرّ و جوهر ريخت در پيشش بسى
وعده خوش داد در بيشش بسى
طفل هندو در ميان عزّ و ناز
كرد چون ابر بهارى گريه ساز
شاه گفتش از چه مىگريى برم
گفت از آن گريم كه گه گه مادرم
كردى از محمودم از صد گونه بيم
گفتى او بدهد سزاى تو مقيم
زان همىگريم كه چندين گاه من
بودم از محمود بىآگاه من
مادرم كو تا براندازد نظر
پيش شه بيند مرا بر تخت زر
اى دريغا بىخبر بودم بسى
زنده بىمحمود چون ماند كسى
[ص 206 قصص مثنوى]
[ضرر دوست نادان]
949-
«جاهل ار با تو نمايد همدلى
عاقبت زخمت زند از جاهلى
با مضمون روايت مذكور در ذيل شماره (323) مناسب است.
[ص 199 احاديث مثنوى]
[حسرت ميت]
950-
«چون برون شد اين خيالات از ميان
گشت نامعقول او بر او عيان
راست فرمود آن سپهدار بشر
كه هر آن كه كرد از دنيا گذر
نيستش درد و دريغ و غبن موت
بلكه هستش صد دريغ از بهر فوت
مقصود روايتى است كه در ذيل شماره (750) ذكر شد.
[كَالْغَرانيقُ الْعُلى]
951-
«بت ستودن بهر دام عامه را
همچنان دان كَالْغَرانيقُ الْعُلى
خواندش در سوره و النّجم زود
ليك آن فتنه بُد از سوره نبود
اشاره است به قصهاى كه مفسرين در ذيل آيه شريفه: وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رَسُولٍ