مأخذ آن حكايتى است كه در جوامع الحكايات،
باب پنجم از قسم سوم ذكر شده است بدين گونه:
چنين گويند كه روستايىاى به بغداد آمد و بر دراز گوشى نشسته بود. و
بزى را جلاجل در گردن او محكم بسته و بر اثر او همىدويد. سه طرّار نشسته بودند.
يكى گفت من بروم و آن بز را از روستايى بدزدم و بياورم. ديگرى گفت اگر تو آن بكنى
من خر او را بدزدم. ديگرى گفت اين همه سهل است من جامههاى او را بياورم. پس آن
يكى بر عقب روستايى روان شد. چندان كه موضعى خالى دريافت. جلاجل از گردن بز باز
كرد و بر دنبال خر بست! خر دنبال را مىجنبانيد. روستايى گمان برد كه بز برقرار
است. آن دگر بر سر كوچه شد، ايستاده بود. چون روستايى برسيد گفت طرفه مرد مانند
اين روستاييان! مردمان جلاجل بر گردن خر بندند او بر دم خر بسته است! روستايى در
نگريد و بز را نديد. فرياد برآورد كه بز را كه ديد؟ آن طرار گفت من مردى را ديدم
كه بزى داشت و بدين كوچه فرو شد. روستايى گفت اى خواجه لطف كن و خر من نگاه دار تا
من بز را طلب باز كنم. طرار گفت بر خود منّت دارم و من مؤذن اين مسجدم. زود باز آى
كه منتظر خواهم بود. روستايى فرود آمد و به كوچه فرو رفت. و طرار خر برد. آن طرار
ديگر بيامد.
اتفاق چنان افتاد كه بر سر راه روستايى چاهى بود. مرد طرار بر سر آن
چاه نشست. و چندان كه روستايى برسيد مرد طرار فرياد كردن گرفت و اضطراب مىنمود.
روستايى گفت اى خواجه تو را چه رسيده است؟ خر و بز من بردهاند و تو فرياد مىكنى؟
طرار گفت صندوقچه پر از زر از دست من در اين چاه افتاد. و من در اين چاه نمىتوانم
شدن.
ده دينار سرخ مىدهم تو را اى روستايى اگر تو صندوقچه من برآرى. پس
روستايى با خود گفت ده دينار سرخ بستانم و صندوقچه اين مرد برآرم. پس روستايى جامه
بر كشيد و بدان چاه فرو شد. طرار جامه روستايى بر داشت و برد. روستايى از اندرون
چاه فرياد مىكرد كه در اين چاه هيچ نيست. و كس جواب نداد. روستايى در بن چاه ملال
گرفت. و خود بالا آمد. چون نگاه كرد طرار را و جامه را نديد. و چوب برگرفت بر هم
مىزد.
مردمان گفتند اى روستايى ديوانه شدهاى گفت نه، پاس خود مىدارم
مبادا كه مرا نيز بدزدند! [ص 198 قصص مثنوى]