[1] - ابو الفضل شيرازى كاتب از محمّد بن عبد اللَّه
مرزبان و او از يكى از برده فروشان سرشناس بغداد نقل كرد كه امير ابو الهيجا عبد
اللَّه بن حمدان بارها از من برده مىخريد. ولى هيچ گاه بردهاى نمىفروخت. براى
اين كه آنها را يا به ديگران مىبخشيد و يا در راه خدا آزاد مىكرد. تا اين كه يك
روز به عجله وارد حجره شد- به طورى كه قبلًا سابقه نداشت- و گفت قصد دارد دار
الاماره را به منظور مبارزه با اعرابى كه در جادهها خراب كارى مىكنند ترك كند.
سپس درخواست خريد يك كنيزك كرد. من چند كنيز به وى نشان دادم. او يكى از آنها را
كه بچّهزا بود انتخاب كرد و به كجاوه نشانيد. كجاوه را استرى حمل مىكرد.
هنوز يك سال نشده بود كه يك نفر
سپاهى كنيزك را براى فروش برگرداند. به كنيز گفتم مگر امير ابو الهيجا تو را از من
نخريد؟ گفت آرى اما مدتى بعد مرا به اين شخص بخشيده است. به آن مرد گفتم بايد با
ابو الهيجا مكاتبه كنم و به اطمينان برسم كه كنيزك فرار نكرده و فريبى در كار
نيست. آن گاه وى را خريدارى مىكنم.
سرانجام وقتى مطمئن شدم او را
خريدم و چند روزى به سبب عذرى كه داشت پيش من ماند. در اين مدت راجع به ابو الهيجا
و رفتارش از وى سؤال كردم. كنيزك از او خاطرات شگفتى نقل مىكرد. از آن جمله گفت
وقتى سوار كجاوه شدم يك روز و يك شب راه رفتيم. به نيمه شب كه رسيديم خستگى سفر بر
ما عارض شد و من احساس ضعف و بىحالى كردم. كجاوه را در بيابان فرود آوردند.
خيمههايى براى فرمانده و يارانش برپا كردند. ما در حالى كه سپاهيان آتش برپا كرده
بودند از بينشان عبور كرديم. و ابو الهيجا در خيمهاى جداگانه فرود آمد و مرا به
سوى خود خواند. وقتى كه خواست به من بپردازد ناگهان صداى مهيبى شنيده شد. فورا
برخاست. دست دراز كرد و شمشير آختهاى را از زير فرش برداشت و با همان وضع، با
فرياد منم ابو الهيجا از خيمه خارج شد و علت صدا را پرسيد. گفتند شير درندهاى
اطراف خيمهها پرسه مىزند. ابو الهيجا شروع به دويدن كرد و عدهاى به دنبال وى
رفتند. شير را به وحشت انداختند و تعقيبش كردند و درگيرى شد.
من از نعره شير سخت بيتاب شده
بودم. طولى نكشيد كه ابو الهيجا از ميان جمع ظاهر شد. در حالى كه سر شير را با خود
حمل مىكرد. من از ترس فرياد زدم. آن را كنارى انداخت. دستش را شست و به سويم آمد.
او را در وضعى ديدم كه قبل از حمله شير ديده بودم! من تا كنون دلى به آن صلابت و
مردى به آن توانايى نديدهام!