responsiveMenu
صيغة PDF شهادة الفهرست
   ««الصفحة الأولى    «الصفحة السابقة
   الجزء :
الصفحة التالیة»    الصفحة الأخيرة»»   
   ««اول    «قبلی
   الجزء :
بعدی»    آخر»»   
اسم الکتاب : احاديث و قصص مثنوى المؤلف : فروزانفر، بديع الزمان    الجزء : 1  صفحة : 510

و اين مأخذ مستفاد است از محضر شريف مرحوم علّامه قزوينى. و عبارات بين القوسين به جاى نقاطى است كه در اصل متن چاپ شده گذاشته‌اند. و علامه مرحوم آن عبارات را به جاى نقاط گذارده‌اند. و حكايت فوق در كتاب المستطرف جلد 1 صفحه 205 به شكل ذيل نقل شده كه با روايت مولانا مناسبت بيشترى دارد. و ممكن است كه از اختلاط اين دو حكايت حكايت مذكور در مثنوى ساخته شده باشد:

كَانَ لفَتىً منْ قُرَيْشٍ جَاريَةٍ مَليحَة الْوَجْه حَسَنَة الادَب وَ كَانَ يُحبُّهَا حُبّاً شَديداً فَاصَابَتْهُ اضَافَةٌ وَ فَاقَةٌ فَاحْتَاجَ الَى ثَمَنهَا فَحَمَلَهَا الَى الْعرَاق وَ كَانَ ذَلكَ فى زَمَن الْحَجَّاج بْن يُوسُفَ فَابْتَاعَهَا منْهُ الْحَجَّاجُ فَوَقَعَتْ منْهُ بمَنْزلَةٍ فَقَدَمَ عَلَيْه فَتىً منْ ثَقيفٍ منْ اقَاربه فَانْزَلَهُ قَريبَاً منْهُ وَ احْسَنَ الَيْه وَ دَخَلَ عَلَى الْحَجَّاجُ وَ الْجَاريَةَ تَكْبسُهُ وَ كَانَ الْفَتَى جَميلًا فَجَعَلت الْجَاريَةُ تُسَارقُهُ النَّظَرَ فَفَطَنَ الْحَجَّاج بها فَوَهَبَهَا لَهُ فَاخَذَهَا وَ انْصَرَفَ فَبَاتَتْ مَعَهُ لَيْلَتَهَا وَ هَرَبَتْ بغَلْسٍ فَاصْبَحَ لَا يَدْرى ايْنَ هىَ وَ بَلَغَ الْحَجَّاجَ ذَلكَ فَامَرَ مُنَادياً انْ يُنَادى بَرئَت الذِّمَّةُ ممَّنْ رَأَى وَصيفَةً منْ صفْتهَا كَذَا وَ كَذَا وَ لَمْ يُحْضرَهَا فَلَمْ يَلْبثْ انْ اتىَ لَهُ بهَا فَقَالَ لَهَا الْحَجَّاج يَا عَدُوَّةَ اللَّه كُنْت عنْدى منْ احَبِّ النَّاس الَىّ فَاخْتَرْتُ لَك ابْن عَمِّى شَابّاً حَسَنَ الْوَجْه وَ رَأَيْتُك تُسَارقينَهُ النَّظَرَ فَعَلمْتُ انَّك شُغفْت به فَوَهَبْتُك لَهُ فَهَرَبْت منْ لَيْلَتكَ فَقَالَتْ يَا سَيِّدى اسْمَعْ قصَّتى ثُمَّ اصْنَعْ بى مَا شئْتَ قَالَ هَاتى وَ لَاتَخْفينَ شَيْئاً قَالَتْ كُنْتُ للْفَتَى الْقُرَشىِّ فَاحْتَاجَ الَى ثَمَنى فَحَمَلَنى الَى الْكُوفَةَ فَلَمَّا قَرُبْنَا منْهَا دَنَا منى فَوَقَعَ عَلَىَّ فَسَمعَ زَئير الاسَدَ فَوَثَبَ وَ اخْتَرَطَ سَيْفَهُ وَ حَمَلَ عَلَيْه وَ ضَرَبَهُ فَقَتَلَهُ وَ أَتَى برَأْسه ثُمَّ اقْبَلَ عَلَى وَ مَا بَرَدَ مَا عنْدَهُ ثُمَّ قَضَى حَاجَتَهُ وَ انَّ ابْنَ عَمِّكَ هَذَ الَّذى اخْتَرْتَهُ لى لَمَّا اظْلَمَ اللَّيْلُ قَامَ الَىَّ فَلَمَّا عَلَا بَطْنى وَقَعَتْ فَارَةٌ منَ السَّقْف فَضَرَطَ ثُمَّ غَشىَ عَلَيْه فَمَكَثَ زَمَاناً طَويلًا وَ انَا ارُشُّ عَلَيْه الْمَاءَ وَ هُوَ لَا يَفيقُ فَخُفْتُ انْ يَمُوتَ فَتَتَّهمُنى به فَهَرَبْتُ فَزَعاً منْكَ فَمَا مَلَكَ الْحَجَّاجُ نَفْسَهُ منْ شدَّة الضِّحْك وَ قَالَ وَيْحَك اكْتمى هَذَا وَ لا ت‌علمى به احَداً قَالَتْ عَلَى انْ لَا تُردَّنى الَيْه قَالَ لَك ذَلك‌[1].

و مولانا در بيت ذيل (5/ 3803).

كار آن كس نيست اين سودا و جوش‌

كاو ز موش و جنبشش گم كرد هوش‌

(ص 536) بدين قصه اشاره فرموده است.

[ص 190 به بعد قصص مثنوى‌]


[1] - جوانى از قبيله قريش كنيزى زيبا و خوش اخلاق داشت و شديداً به او عشق مى‌ورزيد. اما به علت تنگى معيشت مجبور شد او را بفروشد. وى را به عراق آورد. در آن زمان حجاج بن يوسف حكومت مى‌كرد. وى كنيز را خريد و در اختيار گرفت. روزى يكى از جوانان قبيله ثقيف كه از بستگان حجاج بود از راه رسيد.

حجاج جوان را گرامى داشت و در حقش احسان كرد. كنيزك هر چند خود را از جوان مى‌پوشانيد اما دزدانه به او كه جوان زيبايى بود نظر مى‌كرد. حجاج بهتر آن ديد كه كنيز را به اين جوان ببخشد. جوان و كنيزك رفتند و شب را با هم گذراندند.

ولى صبح نشده بود كه كنيز فرار كرد. هر جا را جست و جو كردند از وى خبرى نشد. حجاج دستور داد مناديان ندا در دهند كه هر كس كنيزى را با اين مشخصات ببيند و تحويلش ندهد در امان نخواهد بود. طولى نكشيد كه كنيز را يافتند و او را نزد حجاج آوردند. حجاج گفت اى دشمن خدا، تو براى من عزيزترين فرد بودى به طورى كه براى پسر عمويم كه جوانى زيبا بود انتخابت كردم چون ديدم به او نظر دارى و شيفته‌اش شده‌اى. حال چه شده است كه از خانه‌اش فرار كردى؟

گفت سرورم، ابتدا قصه‌ام را بشنو. بعد هر چه صلاح بود عمل كن. حجاج گفت نترس. همه چيز را بگو. گفت من قبلًا كنيز يك جوان از قبيله قريش بودم. فقر باعث شد كه مرا بفروشد. به همين منظور به سمت كوفه حركت كرديم. به نزديكى‌هاى كوفه كه رسيديم خواست به من بپردازد ناگهان نعره شيرى شنيده شد.

فورا از جا پريد. شمشيرش را كشيد. به شير حمله كرد و سر آن را جلو من انداخت. آن گاه به سوى من آمد. او را در حالتى ديدم كه قبل از حمله به شير ديده بودم و با توانمندى به خواسته خود رسيد. اما پسر عموى تو كه مرا به وى دادى در آن شب از حركت موشى كه در سقف خانه ظاهر شد آن چنان خود را باخت و به حالت غش افتاد كه هر چه صبر كردم و آب بر چهره‌اش پاشيدم فايده‌اى نداشت. ترسيدم بميرد و من متهم به كشتن او شوم! ناچار فرار كردم. حجاج كه به شدت خنده‌اش گرفته بود گفت واى به حالت اگر اين مطالب را به كسى بگويى.

كنيز قبول كرد به شرط آن كه ديگر آن جوان به سراغش نيايد!

اسم الکتاب : احاديث و قصص مثنوى المؤلف : فروزانفر، بديع الزمان    الجزء : 1  صفحة : 510
   ««الصفحة الأولى    «الصفحة السابقة
   الجزء :
الصفحة التالیة»    الصفحة الأخيرة»»   
   ««اول    «قبلی
   الجزء :
بعدی»    آخر»»   
صيغة PDF شهادة الفهرست