و اين مأخذ مستفاد است از محضر شريف مرحوم
علّامه قزوينى. و عبارات بين القوسين به جاى نقاطى است كه در اصل متن چاپ شده
گذاشتهاند. و علامه مرحوم آن عبارات را به جاى نقاط گذاردهاند. و حكايت فوق در
كتاب المستطرف جلد 1 صفحه 205 به شكل ذيل نقل شده كه با روايت مولانا مناسبت
بيشترى دارد. و ممكن است كه از اختلاط اين دو حكايت حكايت مذكور در مثنوى ساخته
شده باشد:
[1] - جوانى از قبيله قريش كنيزى زيبا و خوش اخلاق داشت
و شديداً به او عشق مىورزيد. اما به علت تنگى معيشت مجبور شد او را بفروشد. وى را
به عراق آورد. در آن زمان حجاج بن يوسف حكومت مىكرد. وى كنيز را خريد و در اختيار
گرفت. روزى يكى از جوانان قبيله ثقيف كه از بستگان حجاج بود از راه رسيد.
حجاج جوان را گرامى داشت و در حقش
احسان كرد. كنيزك هر چند خود را از جوان مىپوشانيد اما دزدانه به او كه جوان
زيبايى بود نظر مىكرد. حجاج بهتر آن ديد كه كنيز را به اين جوان ببخشد. جوان و
كنيزك رفتند و شب را با هم گذراندند.
ولى صبح نشده بود كه كنيز فرار
كرد. هر جا را جست و جو كردند از وى خبرى نشد. حجاج دستور داد مناديان ندا در دهند
كه هر كس كنيزى را با اين مشخصات ببيند و تحويلش ندهد در امان نخواهد بود. طولى
نكشيد كه كنيز را يافتند و او را نزد حجاج آوردند. حجاج گفت اى دشمن خدا، تو براى
من عزيزترين فرد بودى به طورى كه براى پسر عمويم كه جوانى زيبا بود انتخابت كردم
چون ديدم به او نظر دارى و شيفتهاش شدهاى. حال چه شده است كه از خانهاش فرار
كردى؟
گفت سرورم، ابتدا قصهام را بشنو.
بعد هر چه صلاح بود عمل كن. حجاج گفت نترس. همه چيز را بگو. گفت من قبلًا كنيز يك
جوان از قبيله قريش بودم. فقر باعث شد كه مرا بفروشد. به همين منظور به سمت كوفه
حركت كرديم. به نزديكىهاى كوفه كه رسيديم خواست به من بپردازد ناگهان نعره شيرى
شنيده شد.
فورا از جا پريد. شمشيرش را كشيد.
به شير حمله كرد و سر آن را جلو من انداخت. آن گاه به سوى من آمد. او را در حالتى
ديدم كه قبل از حمله به شير ديده بودم و با توانمندى به خواسته خود رسيد. اما پسر
عموى تو كه مرا به وى دادى در آن شب از حركت موشى كه در سقف خانه ظاهر شد آن چنان
خود را باخت و به حالت غش افتاد كه هر چه صبر كردم و آب بر چهرهاش پاشيدم
فايدهاى نداشت. ترسيدم بميرد و من متهم به كشتن او شوم! ناچار فرار كردم. حجاج كه
به شدت خندهاش گرفته بود گفت واى به حالت اگر اين مطالب را به كسى بگويى.
كنيز قبول كرد به شرط آن كه ديگر
آن جوان به سراغش نيايد!