قصص الانبياء، ص 46- نيز رجوع كنيد به تفسير ابو الفتوح، (روض الجنان
و روح الجنان) ج 3، صفحه 70 و در طبع كنگره ج 10 ص 264 و تفسير طبرى، ج 12، ص 20
[ص 115 قصص مثنوى]
اشاره به قصهاى است كه در دفتر اول (رديف 98) در ذيل قصه هدهد و
سليمان مذكور افتاد. [2] [ص 116 قصص مثنوى]
[ «ساخت موسى قدس در باب صغير»]
476-
«ساخت
موسى قُدس در باب صغير
تا فرود آرند سر، قوم زحير
اشاره به روايتى است كه مفسرين در ذيل آيه شريفه: وَ ادْخُلُوا الْبابَ سُجَّداً وَ قُولُوا حِطَّةٌ (سوره بقره، آيه 58) روايت كردهاند و ثعلبى اين مطلب را در قصص
الانبياء ص 210 مىآورد:
______________________________
[1] مناسب است با مضمون اين روايت:
مجموعه ورام ج 1 ص 150، خصائص الأئمة ص 112، بحار الأنوار ج 50 ص
134، در زهر الآداب، طبع مصر، ج 1، ص 60 منسوب به حضرت رسول (صَلّى اللَّه عَلَيه
وَ آله وَ سَلَّمَ) و در شرح تعرف، ج 3، ص 98 منسوب است به مولاى متقيان على- 7-.
[ص 81 احاديث مثنوى] (1) مردم در خوابند؛ چون بميرند بيدار
مىشوند.
[2] مأخذ اين قصه روايتى است كه در قصص الانبياء ثعلبى ص 262
باختصار و در كتاب نثر الدّر از ابو سعد آبى مفصّلتر نقل شده و در تفسير قمى ج 2
ص 237 و در بحار الأنوار ج 14 ص 100 نيز آمده است و ما آن را از كتاب اخير در اين
جا در مىآوريم:
و همين حكايت به صورت ديگر ولى با حفظ نتيجه در كتاب سندباد نامه،
چاپ استامبول ص 336- 334 و در جوامع الحكايات، باب سيزدهم از قسم چهارم نقل شده. و
هر چند اين روايت در دو كتاب اخير الذكر از حيث تفصيل و اجمال اندك اختلافى دارد
ما آن را از روى جوامع الحكايات در اينجا مىآوريم:
آوردهاند كه وقتى هدهدى در صحرا مىپريد كودكى را ديد كه فخّى بر
زمين مىنهاد.
گفت چه مىكنى؟ خواست گويد كه دام نهادهام تا مرغ گيرم. گفت فخى
نهادهام تا هدهد گيرم. گفت تو كى توانى گرفت كه ديدم و دانستم. اين بگفت و بر
پريد و بر سر درختى ساعتى بنشست و فراموش كرد. آن حال، كه كودك خاك بر روى فخ و
دانه بر سر زمين بگذاشت و از دور برفت و پنهان شد، هدهد بيامد. دانه ديد و فخ
نديد. قصد دانه كرد و فخ در گردن او محكم شد. كودك بيامد و گفت نمىگفتى كه مرا
نتوانى گرفت كه من ديدم كه تو چه مىكنى؟ گفت آرى دير است تا گفتهاند: إذَا جَاءَ
الْقَضَاءُ عَميَ الْبَصَرُ.
و همين حكايت را قانعى طوسى (از شعراى قرن هفتم معاصر مولانا) در
كليله و دمنه منظوم اين گونه به نظم آورده است:
يكى
روز از بامدادان، پگاه
يكى
مرد صياد ديدم به راه
دو
هدهد بر مرد ناهوشمند
بر
ايشان قفس كرده زندان و بند
بدو
گفتم اين را چه خواهى بها
كه
من هر دو را كرد خواهم رها
بها
دو درم كرد و بگذاشتم
كه
در كينه خود همان داشتم
دل
من بدان كار رخصت نداد
كه
هر دو درم داد شايد به باد
به
آخر توكّل بدان آوريد
كه
اين هدهدان را ببايد خريد
بدادم
درم بستدمْشان از اوى
به
صحرا نهادم همان لحظه روى
من
آن هر دو آزاد كردم ز بند
نشستند
بالاى شاخى بلند
مرا
هر دو آواز دادند زود
كه
اين نيكويى، دولت تو نمود
نهان
است گنجى به زير درخت
به
پاداش اين، مر ترا داد بخت
تو
آن گنج بردار و شادى نماى
به
جز خير و نيكى مكن هيچ راى
مرا
آمد آن گفت ايشان عجب
به
پاسخ گشادم به گفتار لب
كه
چون گنج بينيد زير زمين
نبينيد
صيّاد را در كمين
كه
آسانتان اندر آرد به دام
عجب
دارم از پختگان كار خام
دل
هر دو شد زين سخن جفت تاب
گشادند
با من زبان در جواب
كه
دام قضا هست دامى چنان
كه
زان كس رهايى نيابد به جان
چو
نازل شود ز آسمانها قضا
بدان
جاودان داد بايد رضا
كه
دفعى نگنجد بدان در ضمير
تو
كار قضا بر دل آسان مگير
قضا
چشم روشن كند تيره گون
به
ذرّه شمارد كُه بيستون
چو
زيشان شنيدم جوابى چنين
من
آن گنج برداشتم از زمين
و مفاد اين حكايت را در اين قطعه از بوستان نيز توان ديد:
چنين
گفت پيش زغن كركسى
كه
نبود ز من دوربينتر، كسى
زغن
گفت ازين در نشايد گذشت
بيا
تا چه بينى بر اطراف دشت
شنيدم
كه مقدار يك روزه راه
بكرد
از بلندى به
پستى، نگاه
چنين
گفت ديدم گرت باور است
كه
يك دانه گندم به هامون بر است
زغن
را نماند از تعجّب شكيب
ز
بالا نهادند سر در نشيب
چو
كركس بر دانه آمد فراز
گره
شد بر او پاى بندى دراز
ندانست
از آن دانه خوردنش
كه
دهر افكند دام در گردنش
نه
آبستن دُرّ بود هر صدف
نه
هر بار شاطر زند بر هدف
زغن
گفت از آن دانه ديدن چه سود
چو
بينايى دام خصمت نبود
شنيدم
كه مىگفت گردن به بند
نباشد
حذر با قدر سودمند
بوستان سعدى، طبع مرحوم فروغى، ص 160 [ص 14 قصص مثنوى] ظاهراً
(بيت 1202) ناظر است به روايت ذيل: «وهب بن مُنَبه گويد مىدانى ساخته بود
(سليمان) چهار فرسنگ در چهار فرسنگ. و تختى فرسنگى در فرسنگى. و شادُ روانى فرمود
بالاى آن تخت از زر و سيم بافته گرد بر گرد به مرواريد بافته. آن گاه مرغان
بيامدندى از هر جنسى هفتاد. پر در پر بافتندى چنان كه تخت وى همه سايه داشتندى.»
قصص الانبياء، انتشارات بنگاه ترجمه و نشر كتاب، ص 283. نيز تفسير سورآبادى،
انتشارات بنياد فرهنگ ايران ص 119. [ص 449 شرح مثنوى] (1) نافع بن ازرق هر گونه
سؤال علمى داشت از ابن عباس مىپرسيد و پاسخ مستدل آن را به زبان و شعر عرب از وى
مىخواست. ابن عباس نيز پاسخ مىداد.
از آن جمله ابو عبيده نقل كرده است كه يك بار ابن ازرق از ابن عباس
پرسيد چرا سليمان نبى (ع) با آن همه اطرافيانى كه خداوند متعال در اختيارش گذاشته
بود به پرنده كوچك و ضعيفى مانند هدهد روى مىآورد؟ ابن عباس پاسخ داد آن حضرت هر
وقت به آب نياز پيدا مىكرد از هدهد كمك مىگرفت. و او از بالاترين نقطه محل آب را
اگر چه زير زمين بود نشان مىداد. سببش آن بود كه پشت و روى زمين براى هدهد مثل
شيشه قابل ديدن بود. ابن ازرق (با شگفتى و معترضانه) گفت اى ابن عباس بس كن! هدهد
چطور زير زمين را مىبيند در حالى كه دامى را كه با خاك اندكى پوشيده شده نمىبيند
و در آن گرفتار مىشود! ابن عباس گفت جاى تعجب نيست مگر نمىدانى وقتى اجل و
سرنوشت كسى برسد چشم او (هر قدر تيز بين باشد) بسته مىشود.
[1] - حضرت نوح براى ساختن كشتى به چوب برى، آهن كوبى و
تمهيد مقدمات از قبيل تهيه قير و امثال آن مشغول بود. قومش مرتباً بر او مىگذشتند
و مسخرهاش مىكردند و مىگفتند اى نوح بعد از پيغمبرى به نجارى رسيدهاى! بعد به
هم مىگفتند اين ديوانه را نمىبينيد كه خانهاى ترتيب داده تا با آن روى آب حركت
كند! و با هم مىخنديدند.