مَرَّ رَجُلٌ منَ العبَاد وَ عَلَى عُنُقه
عَصاً فى طَرَفَيهَا زَبيلَان قَد كَادَا يَحطمَانه فى احَدهمَا بُرٌّ وَ فى
الآخَر تُرَابٌ فَقيلَ لَهُ مَا هَذَا قَالَ عَدَلتُ البُرَّ بهَذَا التُّرَاب
لأَنَّهُ كَانَ قَد امَالَنى فى احَد جَانبَي فَاخَذَ الرَّجُلُ زَبيلَ التُّرَاب
فَقَلَبَهُ وَ جَعَلَ البُرَّ نصفَين فى الزَّبيلَين وَ قَالَ لَهُ احمل الآنَ
فَحَمَلَهُ فَلَمَّا رَآهُ خَفيفاً قَالَ مَا اعقَلَكَ من شَيخٍ![1]
[ص 79 قصص مثنوى]
[بهر ادهم سوزن زر آورند!]
367-
«هم
ز ابراهيم ادهم آمده است
كاو ز راهى بر لب دريا نشست
مأخذ آن حكايت ذيل است:
نقل است كه روزى بر لب دجله نشسته بود و بر خرقه ژنده خود پاره
مىدوخت.
سوزنش در دريا افتاد. كسى از او پرسيد كه ملكى چنان از دست بدادى چه
يافتى؟
اشارت كرد به دريا كه سوزنم باز دهيت. هزار ماهى از دريا برآمد هر
يكى سوزنى زرّين به دهان گرفته. ابراهيم گفت سوزن خويش خواهم. ماهيكى ضعيف برآمد
سوزن او به دهان گرفته. گفت كمترين چيزى كه يافتم به ماندن ملك بلخ اين است.
ديگرها را تو ندانى. تذكرة الاولياء، ج 1، ص 105 [ص 79 قصص مثنوى] [نيز مراجعه
شود به رديف 172]
[1] - مردى كه دو سبد پر را در دو طرف چوبى آويخته بود
و چوب را به كمك گردن حمل مىكرد، از جايى مىگذشت. او از سنگينى بار خم شده بود.
يكى از آنها پر از گندم بود و ديگرى پر از خاك! از او پرسيدند خاك را براى چه حمل
مىكنى؟ گفت براى اين كه بارم دو لنگه شود. اگر اين كار را نمىكردم گندم به يك
طرف كشيده مىشد. ره گذرى( كه شاهد ماجرا بود به قصد كمك به وى) سبد پر از خاك را
به زمين ريخت و گندم را به دو قسمت كرد و گفت اكنون آنها را بردار.
وى كه سبكى بار را بر دوش خود
احساس مىكرد گفت آفرين به عقل اين بزرگ مرد!