آوردهاند كه روباهى در بيشهاى رفت، آنجا طبلى ديد در پهلوى درختى
افكنده و هر گاه باد بجستى شاخ درخت بر طبل رسيدى آواز سهمناك به گوش روباه آمدى.
چون روباه ضخامت جثه بديد و مهابت آواز بشنيد، طمع دربست كه گوشت و پوست او فراخور
آواز باشد. مىكوشيد تا آن را بدريد. الحق جز پوستى بيشتر نيافت. مركب ندامت را در
جولان كشيد. و گفت ندانستم كه هر كجا جثّه ضخمتر و آواز هائلتر، منفعت آن كمتر.
كليله و دمنه: طبع تهران 1311، ص 66 [ص 78 قصص مثنوى]
[داستان پهلوان بى هنر]
365-
«يك
سوارى با سلاح و بس مهيب
مىشد اندر بيشه بر اسبى نجيب
مأخذ آن قصه ذيل است:
يكى در راهى مىرفت. شخصى را ديد زفت و سواره و سلاحهاى چست بربسته.
گفت كه بزنم او را پيش از آن كه قصد من كند. سوار گفت بَطَلم منگر كه
سخت بىهنرم.
گفت نيك گفتى كه از بيم، خود خواستم تو را تير زدن. اكنون بيا تا
كنارت گيرم. مقالات شمس، نسخه كتاب خانه فاتح، ورق 35 و نزديك بدان حكايت ديگر است
كه هم در مقالات شمس نقل شده بدين طريق:
مىرفتم در آن بيشه كه شيران نمىيارند رفتن. باد مىزند بر درختان،
بانگى درمىافتد. يكى جوان زفت مىآيد، مىگويد. مرا والك (كذا). من هيچ به او
التفات نكردم و نظر نكردم. چند بار بانگ زد تا هيبت بر من اندازد. و با او ناچخى
كه اگر بزند سنگ را فرو برد. بعد از آن بار دگر كه گفت والك. به سر باز گشتم به
سوى او. هنوز دست به هيچ سلاحى نكردم كه به ... فرو افتاد. به دست اشارت مىكرد كه
مرا با تو هيچ كار نيست.
[ص 79 قصص مثنوى]
[لنگهاى از گندم و ديگر ز خاك!]
366-
«يك
عرابى بار كرده اشترى
در جوال زفت از دانه پرى
مأخذ آن حكايتى است كه در عيون الأخبار، ج 2، ص 38 و در ذيل زهر
الآداب نيز روايت شده و ما آن را از مأخذ اول نقل مىكنيم: