مأخذ آن حكايتى است كه در اغانى، تأليف ابو الفرج اصفهانى، طبع
بولاق، جلد 15، ص 37 و در محاضرات راغب، جلد 1، ص 314، و در المحاسن و المساوى،
تأليف ابراهيم بن محمد بيهقى، طبع مصر، جلد دوم، صفحه 231 نقل شده است و ما آن را
به نقل از كتاب اغانى در اينجا مىآوريم:
و همين حكايت را عبيد زاكانى در لطائف بدين طريق آورده است:
جنازهاى را بر راهى مىبردند. درويشى با پسر بر سر راه ايستاده
بودند. پسر از پدر پرسيد كه بابا در اينجا چيست؟ گفت آدمى. گفت كجاش مىبرند؟ گفت
به جايى كه نه خوردنى باشد نه پوشيدنى نه نان نه آب نه هيزم نه آتش نه زر نه سيم
نه بوريا نه گليم.
گفت بابا مگر به خانه ماش مىبرند! لطائف عبيد، صفحه 116 [ص 77 قصص
مثنوى]
[قصّه روباه و طبل پر صدا]
364-
«آن
دُهُل را مانى اى زفت چو عاد
كه بر او آن شاخ را مىكوفت باد
روبهى اشكار خود را باد داد
بهر طبلى همچو خيك پر ز باد
چون نديد اندر دهل او فربهى
گفت خوكى به از اين خيك تهى
[1] -( ابن دراج طفيلى) نقل كرده است كه با فرزندم از
جايى مىگذشتيم. زنى همراه جنازهاى رد مىشد. زن مىگريست و خطاب به ميت مىگفت
تو را به جايى مىبرند كه از فرش و گستردنى و پذيرايى و پوشيدنى و نان و آب خبرى
نيست.
فرزندم گفت پدر حتماً جنازه را به
خانه ما مىبرند! گفتم اى واى، اين چه حرفى است كه مىزنى؟ گفت مگر نه اين است كه
آن زن خانه ما را توصيف كرد!