چنين آوردهاند كه در روزگارى ديرين در شهر مصر بزرگى بود از جمله
بزرگان از فرزندان اسحاق- 7-. و اين بزرگ عالم بود و مردمان را به راه
راست خواندى و نصيحت كردى و شاگردان داشت. از جمله شاگردان او شاگردى را آرزو آمد
كه زنى خواهد و بىدستورى اين پير بزرگ نمىيارست خواستن. صبر مىكرد تا روزى كه
اين بزرگ را خالى دريافت. گفت اى استاد يگانه، مرا آرزو مىباشد كه زن خواهم. گفت
همه، نيمه، هيچ و خاموش گشت. آن شاگرد خود ندانست كه او چه مىگويد شرم مىداشت كه
يك بار ديگر باز گويد تا مدتى بدين بر آمد. ديگر باره استاد را خالى يافت گفت اى
استاد، مرا زن مىبايد. استاد گفت هنوز زن نكردى؟ گفت بىدستورى تو نيارستم كردن.
گفت تو را دستورى دادم و گفتم همه، نيمه، هيچ. گفت من ندانستم كه تو چه مىگفتى و
امروز هم نمىدانم. پس آن بزرگ او را گفت من اين امروز بر تو روشن كنم. آن كه گفتم
همه اگر
[1] - مردى مىگفت با خود عهد بسته بودم با اولين كسى
كه رو به رو شوم در باره ازدواج با وى مشورت كنم و هر چه گفت همان را به كار بندم.
اتفاقاً اولين كسى كه به او برخورد كرد هَبَنَّقه قيسى بود( شخصى كه در عرب به
حماقت ضرب المثل است) در حالى كه بر يك نى سوار شده بود. وقتى به او گفتم قصد
ازدواج دارم نظرت چيست؟ گفت دوشيزه به نفع توست، بيوه به ضرر تو، اما بيوه صاحب
فرزند اصلًا نزديكش نشو! از اسب من هم بپرهيز كه لگدت نزند!
[2] - مردى كه تصميم به ازدواج گرفته بود براى مشورت
خدمت داود پيامبر6 رسيد آن حضرت راهنماييش كرد تا با فرزندش سليمان مشورت كند و
جواب بگيرد. وى نزد سليمان هفت ساله كه با بچهها بازى مىكرد و سوار يك نى شده
بود رفت و تصميم خود را گفت. سليمان پاسخ داد به دنبال زر سرخ يا سيم سپيد برو اما
از اسب حذر كن كه لگدت مىزند! مرد كه از گفتههاى سليمان سر در نياورده بود به
پدرش مراجعه كرد. آن حضرت توضيح داد زر سرخ دوشيزه است و سيم سپيد، بيوه جوان. جز
اين دو( هر كه را براى ازدواج انتخاب كنى) اسب سركشى است كه لگدت مىزند!