شنيدم كه محمد بن زكرّيا الرّازى همىآمد با قومى از شاگردان خويش.
ديوانهاى در پيش ايشان افتاد در هيچ كس ننگريست مگر در محمد زكريا. و در روى او
نيك نگاه كرد و بخنديد. محمد زكريا با خانه آمد و مطبوخ افتيمون بفرمود پختند و
بخورد. شاگردان پرسيدند كه چرا اى حكيم اين مطبوخ همىخورى؟ گفت از بهر خنده آن
ديوانه كه تا وى از جمله سوداى خويش جزئى در من نديد با من نخنديد! قابوس نامه،
چاپ تهران به سعى رضاقلى خان هدايت، ص 35 [ص 66 قصص مثنوى]
[1] - از مالك بن دينار نقل شده است كه دو نفر حاضر به
معاشرت با هم نمىشوند مگر اين كه بينشان وجه مشتركى باشد. انسانها هم مانند
پرندگانند. دو پرنده زمانى با هم پرواز مىكنند كه همجنس و مناسب با هم باشند. وى
روزى كلاغى را با كبوترى همنشين ديد( و اين موضوع) وى را به شگفتى انداخت؛ زيرا
بين آنان تشابهى نمىديد. اما همين كه راه رفتند معلوم شد هر دو لنگ هستند!