حشويه
(ظاهرگرايان) از اهل حديث پنداشتهاند كه سامرى در زمان فرعون به دنيا آمد و چون
مادرش بر جان او ترسيد او را در غارى گذاشت و دهانه آن را با سنگ پوشانيد. خداوند
جبرئيل را موكلّ كرد كه نزد او برود و با انگشتانش او را غذا دهد؛ با يك انگشت
شير، و با يكى عسل و با سومى روغن. جبرئيل نيز عهدهدار او بود تا باليد و جوان
شد، و ديگر جبرئيل را با نشانههايش مىشناخت. سپس وقتى فرعون و يارانش به سوى
دريا هجوم بردند و بنى اسرائيل را ديدند، اسب فرعون از ورود به دريا خوددارى كرد
در اينجا جبرئيل سوار بر ماديانى پيشاپيش فرعون و يارانش مجسّم شد. وقتى اسب فرعون
آن ماديان را ديد دل به دريا زد ....
اينجا
بود كه سامرى جبرئيل را شناخت و ديد هرجا اسبش پا مىنهد خاك زير پاى او لرزش و
تحرك و زندگى مىيابد. به ذهنش افتاد كه هرجا كه اسب جبرئيل سُم نهد حيات يابد،
بدين جهت مشتى از زير سم اسب او برگرفت و نزد خود نگه داشت.
سپس
وقتى موسى در ميقات تأخير كرد، بنى اسرائيل را فراخواند تا زيور آلات خود را
بياورند تا خدايانى براى ايشان بسازد، سپس گوسالهاى قالب ريخت و همان مشت خاك را
بر او افكند. و آن گوساله جان يافت و چون گاو صدا مىداد. سامرى گفت اين خداى شما
و خداى موسى است و بدين سان گمراهشان كرد.
طبرى
و سيوطى و ديگر مفسّران با سندهاى خود اين داستان را روايت كردهاند[2]،
سپس با آب و تاب بيشترى گفتهاند: موسى از خدا پرسيد: خدايا چه كسى گوساله را به
صدا در آورد؟ فرمود: من؛ گفت: چه كسى به او حيات بخشيد؟ فرمود من، خواستم ايشان را
امتحان كنم. موسى عرض كرد: خدايا سپس تو خود گمراهشان كردهاى اين جز نقشه خود تو
نيست.[3] و اينها
را وقتى گفت كه خدا فرموده بود: