اين «اوحينا
الى ام موسى» يعنى اين مطلب را بر دل او افكنديم. مىگويند قرآن هم از همين قبيل
است. يك سرى مطالب عاليه بر ذهن پيامبر القاء مىشود، بعد پيامبر آنها را در
الفاظى كه مناسب مىداند ابراز مىدارد.
استدلال
دوم
وى
مىگويد: شاهد بر اين مطلب اين است كه بعضى از كاتبان وحى مثل عبدالله بن سعد بن
ابى سرح مىگويد: وقتى من كتابت مىكردم، پيامبر به من گفت: «عزيز حكيم» من به
پيامبر گفتم: «عزيز حكيم» او «عليم حكيم» و پيامبر گفت: همين كه مىگويى، بنويس
«عليم حكيم». اگر الفاظ از خدا بود كه پيامبر حق نداشت الفاظ را عوض كند. اين
عبارت در اسدالغابه اينگونه است: كنت اصرِف محمداً صلى الله عليه و آله و سلم
حيثُ اريد- يعنى آنطور كه مىخواستم، پيامبر را مىچرخاندم- كان يُملِى علىَّ
«عزيز حكيم» فاقول او «عليم حكيم»، فيقولُ نَعَم كلٌ صوابٌ. يا اينكه مىگويد:
وقتى پيامبر آيهى 54 سورهى اعراف را بر من خواند كه آن را بنويسم، وقتى به
أَلا لَهُ الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ رسيد، من گفتم
تَبارَكَ اللَّهُ رَبُّ الْعالَمِينَ پيامبر گفت: آفرين همين را هم
بنويس. اينها همه در تاريخ ثبت است و اين مطلب اخير فقط در اسدالغابه نيست و در
تفاسير آمده است.
استدلال
سوم
وى
مىگويد: اساسا اين كه پيامبر فرمود:
«نزل
القرآن على سبعة احرف»
معنايش
همين است كه قرآن لفظ خاصى ندارد. قرآن بودن قرآن به مفاهيم آن است و قرائت هرطور
شد، اشكالى ندارد. بعد مىگويد: اختلاف قراء روى همين جهت توجيه مىشود. چون ما
اگر بگوئيم الفاظ از خداست، معنايش اين است كه از بين قرائتها يكى را تصويب و
بقيه را تخطئه كنيم. حال آنكه اجماع فقهاى اهل سنت و اكثريت شيعه بر اين است كه
هركدام از قرائات سبعه مجزى و كافى است. خود همين دليل است كه همهى قرائتها صواب
است. خوب معنا ندارد كه همهى قرائتها صواب باشد، مگر اينكه قرآن مقيد به لفظ
واحد نباشد، يعنى الفاظ مال خدا نيست. آنچه كه نمىشود تغيير داد مفاهيم الهى است.
استدلال
چهارم
وى
همچنين به گفته ابن مسعود استدلال مىكند و مىگويد: ابن مسعود مىگويد: شما
«كالعهن المنفوش» را نمىفهميد، بدلش كنيد به «كالصوف المندوف» عهن: پشم است،
منفوش