نكتهى قابل
توجه در تبيين اين نظريه آن است كه طرفداران اين نظريه از «وضع الفاظ بر ارواح
معانى» سخن گفتهاند و سخن خود را محدود به الفاظ قرآنى نكردهاند و حق هم آن است
كه اين ديدگاه منحصر به الفاظ قرآنى نيست و اگر هم شامل همهى واژههاى موجود در
زبان نشود، بخش زيادى از آنها را دربرمىگيرد. در عين حال صاحبان اين ديدگاه در
سخنان خود به الفاظ متشابه قرآن نظر داشتهاند و اساساً طرح اين نظريه و مثالهاى
آن عمدتاً به اين الفاظ مربوط مىشود و بخش مهمى از اين الفاظ نيز واژههايى است
كه براى توصيف خداوند به كار مىرود. در تقريرها و تفسيرهاى گوناگون از اين نظريه،
در التزام به اين دو گزارهى اصلى تفاوتها و قبض و بسطهايى ديده مىشود. نظريهى
روح معنا را مىتوان از چند نظرگاه تقرير يا تفسير كرد:
1-
مىتوان اين نظريه را از منظر تواطى يا تشكيك معناى مشترك ميان مصاديق محسوس و
معقول در نظر گرفت. طبق تفسير اول، مثلًا همانگونه كه مىتوان ابزار محسوس نگارش
را قلم ناميد به همان نحو هم مىتوان آن حقيقت غيبى را نيز كه خداوند با آن اعمال
انسان را بر لوح جان او نقش مىكند، قلم ناميد و هيچ يك از مصاديق، در اينكه به
اين نام ناميده شود، اولويتى بر ديگرى ندارد؛ اما طبق تفسير دوم، معناى مشترك در
هر دو گونه مصداق موجود است؛ اما در معانى معقول شدت بيشترى دارد. مثلًا حقيقت
مشتركى ميان قلم محسوس و حقيقتى غيبى كه آن را قلم ناميدهاند وجود دارد؛ اما
معناى معقول و غيبى شايستهتر است كه قلم نام گيرد.
2-
گاه اين نظريه، اينگونه بيان مىشود كه الفاظ اساساً بر معانى معقول و غيبى وضع
شدهاند و دلالت آنها بر امور محسوس از باب مجاز است، نه آنكه اين الفاظ به نحو
تشكيك بر هر دو گونه مصداق صدق كند. مثلًا اطلاق واژهى نور بر خداوند حقيقت و بر
روشنايى حسى مجاز است. برخى از سخنان غزالى و نيز بيان نهايى امام خمينى از اين
نظريه، مبتنى بر همين تفسير است.
3-
از سوى ديگر معناى مشترك را مىتوان از منظر ذاتگرايانه يا كاركردگرايانه نگريست.
بر اين اساس، حقيقت مشترك ميان مصاديق گوناگون يك لفظ، ممكن است روح يا ذات مشترك
ميان آنها باشد. اين تفسير با نظريهى مثل افلاطونى يا كلى طبيعى ارسطويى سازگار
است.