آن خون هست، ولى خون جريان ندارد؛ دست دارد
اما يك مورچه ريز را هم نمىتواند از خودش دفع كند؛ پادارد، اما نمىتواند از
آفتاب به سايه برود چرا اينطور است؟ چون جان ندارد. اما وقتى كه جان دميده شد، مغز
كار مىكند، اعصاب كار مىكند، دست مىگيرد، دهان مىخورد، معده هضم مىكند،
دستگاه گوارش جذب مىكند، خون مىچرخد و مىگردد و نيرو را به همه بدن مىرساند،
بدن را گرم مىكند، او را در تلاش مىاندازد، راه مىرود، دشمن را مىكوبد،
دوستها را جذب مىكند، خود را هر چه بيشتر كاملتر و آبادتر مىكند؛ اين مثل را
شما در مقام فهميدن اهميت ولايت در يك جامعه، مقابل چشم هايتان بگذاريد؛ پيكر مرده
را برداريد و جايش جامعه انسانى بگذاريد، به جاى جان و روح هم ولايت را بگذاريد؛
جامعهاى كه ولايت ندارد، استعدادها در اين جامعه هست، اما خنثى مىشود؛ به هدر
مىرود؛ نابود مىشود؛ هرز مىرود و يا بدتر به زيان انسان به كار مىافتد؛ مغز
دارد و مىانديشد، اما مىانديشد براى فساد آفرينى؛ مىانديشد براى انسان كشى؛
مىانديشد براى محكم كردن پايههاى استثمار و استبداد و استكبار؛ چشم دارد، اما
آنچه بايد ببيند نمىبيند، و آنچه بايد نبيند مىبيند؛ گوش دارد، اما سخن حق را
نمىشنود؛ اعصاب، سخن حق را به مغز مىرساند، مغز فرمانى بر طبق حق به جوارحى و
اعضاء نمىدهد؛ شرايط عالم، اجازه كار بر طبق حق به انسان نمىدهند. اين جامعه
بىولايت است؛ در جامعه بىولايت، چراغها شعله نمىكشند و روشنىشان بيشتر
نمىشود؛ همان يك ذره روغنى هم كه دارند، تمام مىشود تا به كلى خشك مىشود.
چراغهائى كه پيغمبر روغن ريخته بود، رو به خاموشى گذاشت و ديديد كه
چطور خشك شد؛ ديديد كه روزهاى بعد از وفات پيامبر، شعله مىكشيد، روشن مىكرد،
منور مىكرد، چون روغنش را پيامبر ريخته بود؛ اما چون دست