غرض آنكه سر از آستانه برداشته، برخاستم، دل را با خود نيافتم.
سرآسيمه به هر طرف نظر افكندم او را به درب رواق دويّم ديدم. فرياد
كشيدم، استغاثه نمودم كه اى رفيق شفيق تاكنون به خاطر تو چه زحمتها كه نديدم و چه
مشقّتها كه نكشيدم؛ اگر تو را هواى كوى خوبان نبودى، من آواره بيابان نگشتمى.
سوداى بتانت مرا پريشان و ميل گلستانت مرا بىخانمان نمود. حال كه وقت مصاحبت و
زمان مرافقت است از من مفارقت مىنمايى و در چنين جايى تنهايم مىگذارى؟
دل را ديدم توقّفى كرد، تبسّمى نمود و تعجّبى كرد. گفت: «اى ديوانه
بيچاره، حال مجال بهانه نيست، معلوم است كه درنگت از دورنگى است و توقفت از
بىوقوفى است.
عاشقان شيدا در زمان وصال خود را نشناسند و فروعات ادب و شكايت را
كنارى گذارند. تا نفس باقى است خود را به ساقى رسان! تا جانى در تن است خود را به
حرم كعبه مقصود كشان! اين تدليس و چاپلوسى را كنارى نه زيرا كه اينجا تن ضعيف و دل
خسته مىخرند.»
پس با كمال بندگى از طريق انفعال و شرمندگى وارد شدم. در همان رواق،
پنجره نقره،