اسم الکتاب : خاطره هاى آموزنده المؤلف : محمدی ریشهری، محمد الجزء : 1 صفحة : 67
گفت: حال من تفصيلى دارد و آن اين است كه من تحصيل فقه و اصول را در عتبات عاليات نمودم و به درجه اجتهاد نائل شده و به وطن مألوف عودت نموده، مرجع امور شرعيّه گرديدم، تا آن كه يك وقت پيش خود به اين فكر افتادم كه من در اصول دين ناقصم و تحصيلاتم در اين خصوص ناقص است، پس عزم جزم كردم كه مسافرت اختيار كنم براى تحصيل آن. پس مردم و اقوام كه از اين خيال مطّلع شدند، از در ايراد داخل شدند كه تو مردى هستى ملّا، من گفتم هنوز ملّا نشدهام و هشت سال ديگر بايد بروم و تحصيل كنم. زوجهام نيز راضى نبود. پس او را طلاق داده، اثاثيه را فروختم روانه شهر تهران شدم.
تا چند وقتى هم با كسى مأنوس نبودم و در دهن زخم بدى داشتم و دستمالى بر دهن بسته بودم، تا آن كه يك روز از ميان خيابان عبور مىكردم، شخصى به من برخورد، بدون سابقه آشنايى از من پرسيد: فلانى چرا دهن خود را بستهاى و چرا فلان دوا را استعمال نمىكنى كه خوب شود؟
چون به منزل آمدم گفتم ضرر ندارد اين دوا را استعمال كنم. پس استعمال نمودم. فوراً اثر كرده، دهن خوب شد. پس دانستم كه از اثر نفس آن شخص بوده و اين كه او شخص جليلالقدرى است، تا دفعه ديگر كه ملاقات با او حاصل شد با او طرح رفاقت انداختم تا آن كه معلوم شد اين شخص شبها در بيرون دروازه تهران، در خرابهاى كه آنجاست منزل دارد و روزها داخل شهر مىشود و از اين نحو شغلها دارد. پس كم كم معلوم شد از نوّاب حضرت حجّتعجل الله تعالى فرجه است كه مأمور شهر تهران از جانب آن حضرت شده است.
پس آن شخص مرا دلالت كرد سوى كتاب مذكور و درس شما و يك شخص ديگر، ولى آن شخص ديگر را سپرد كه داخل حجرهاش نشوم، بلكه از در حجره كلماتش را استماع نمايم؛ زيرا كه بد عمل است.
پس نقل كتاب را كه به او گفتم، گفت: آقا ميرزا محمّد باقر را منقطعهاى[1] است، و وقتش مضيّق است، و به آن منقطعه نمىرسد، فقط همين وقتى كه تو درس دارى