اسم الکتاب : خاطره هاى آموزنده المؤلف : محمدی ریشهری، محمد الجزء : 1 صفحة : 232
سپس به زائران گفتم: سريع نهار را صرف كرده، آماده رفتن به مسجدالحرام شوند.
آنان نيز به سرعت آماده شده، پياده از محل ساختمان كه در حجون بود، به طرف مسجدالحرام حركت كرديم. وارد مسجد كه شديم آنها را نزديك مقام ابراهيم آوردم و ده نفر ده نفر مُحرم كردم و از آنان خواستم بىدرنگ به هتل برگردند. وقتى خود تنها شدم، دو ركعت نماز خواندم، سپس نيت كرده محرم شدم و به طرف هتل راه افتادم.
به هتل كه رسيدم ديدم مدير كاروان با حالتى عصبانى آمد و گفت: به شما نگفتم نمىشود زائران را در اين وضعيت به مسجدالحرام برد؟ يك نفر از حاجيان ساوهاى گم شده و شما بايد بمانى و او را پيدا كنى و با هم به عرفات بياييد!
گفتم: بسيار خوب، حرفى ندارم.
زائران با ناراحتى و تأثر به من نگريستند و من هم نگاه حسرتآميزى به آنان كردم و بيرون آمدم. اما اطمينانى در قلبم وجود داشت كه گويا گمشده را به زودى خواهم يافت. ابتدا به طرف قبرستان ابوطالب آمدم. سوره حمدى خواندم و ثوابش را به رسول خدا صلى الله عليه وآله هديه كردم.
آنگاه به طرف مسجدالحرام رو كرده، به آقا امام زمانعجل الله تعالى فرجه عرض كردم: يابن رسول الله، به يقين شما اين روزها در اين سرزمين حضور داريد، عنايت كنيد زوتر گمشده خود را پيدا كنم. اين را گفتم و راهى مسجدالحرام شدم.
آن سالها، وسيله نقليه بسيار كم بود، بيشتر حاجيان لبيك گويان و پياده به سوى مِنا و عرفات در حركت بودند. من از سويى حاجى گمشده را دقيق نمىشناختم و از سوى ديگر همه مردم محرم شده بودند، لباسها همه سفيد بود و يافتن او بسيار دشوار.
در آن زمان ستادى براى گمشدگان تشكيل شده بود. به آنان مراجعه كرده قضيه را گفتم. آنها با برخورد بدى به من گفتند: بايد به ستاد گمشدگان در منا بروى و من مأيوس بيرون آمدم.
از طريق بازار ابوسفيان به سمت مسجدالحرام مىرفتم و گاهى هم زير لب لبيك مىگفتم. كمى كه جلوتر آمدم، ديدم دو نفر مىآيند؛ يكى نسبتاً قدى رشيد دارد و
اسم الکتاب : خاطره هاى آموزنده المؤلف : محمدی ریشهری، محمد الجزء : 1 صفحة : 232