گفتم: چه خوب! شما باغتان خيلى بزرگ است، اما ما باغ نداريم.
گفت: شما هم باغدار مىشويد، غصهاش را نخور، ناراحت نباش.
خانمش يك طبقى ميوه آورد، گذاشت جلوى ما. او هم احوالپرسى كرد و گفت: مادر چطور است؟
گفتم: الحمدلله خوب است.
بلند شدم بيايم او هم ميوه داد به من كه بدهم به مادرشان ....