اسم الکتاب : خاطره هاى آموزنده المؤلف : محمدی ریشهری، محمد الجزء : 1 صفحة : 140
دستمال و آن را گره زد و داد به من و گفت: آقا اين را ببر، بده به مامانم، داداشهايم و به سكينه، به على آقا شوهرش هم بده.
گره دستمال را انداختم به انگشتم و راه افتادم. يك پايم داخل ساختمان، يك پا بيرون بود كه با صداى «الله اكبر» اذان مسجد على بن ابى طالب عليه السلام در «چشمه على» چشمانم را باز كردم، ديدم نه دستمال ميوهاى در دستم هست، نه حميدى و نه باغى!
به پدر شهيد گفته شد: در مورد شهيد، محمد آقا، جريان ديگرى را از شما نقل مىكنند، كه جالب است، لطفاً براى ما بفرماييد.
ايشان پاسخ داد: هر دو برادر را من خواب ديدم. در مورد شهيد محمد آقا در عالم خواب ديدم كه من را داشتند مىبردند دفن كنند. در اين حال، هر كس كه پشت سرم بود را مىديدم و مىشناختم. آوردند و من را دفن كردند و تمام شد. در اين موقع قبر فشارى به من داد كه وقتى بيدار شدم مجبور شدم، زير پيراهنيم را عوض كنم، همسرم گفت: چرا زير پيراهنت را عوض مىكنى؟ گفتم: نمىدانم چرا خيس خيس شده است وقتى كه فشار قبر تمام شد، و نفسى گرفتم، ديدم محمد و حميد آمدند. گفتند: بابا بلند شو برويم، ما آمديم تو را ببريم.
يكى از آنها يك دستم را گرفت و آن ديگرى، دست ديگر را و راه افتاديم، اين از يك طرف دست انداخت گردن من و آن هم از طرف ديگر دست انداخت گردنم، صحبت مىكرديم و مىرفتيم.
حميد گفت: برويم منزل ما.
محمد گفت: آخه با معرفت، من بزرگتر هستم، برويم منزل من.
حميد گفت: باشه برويم. رفتيم همان ساختمان، همان باغ، همان بساط و همان ميز مبلمان، اما آقا محمد و خانمش. رفتيم داخل اتاق نشستيم. اين مىگفت و آن مىخنديد و آن مىگفت و اين مىخنديد؛ با قهقهه مىخنديدند. يكى مىزد سر شانه من مىگفت: آقا ببين چه جايى داريم، چه باغى داريم.
اسم الکتاب : خاطره هاى آموزنده المؤلف : محمدی ریشهری، محمد الجزء : 1 صفحة : 140