اسم الکتاب : خاطره هاى آموزنده المؤلف : محمدی ریشهری، محمد الجزء : 1 صفحة : 139
گفتم: حميد، اين ساختمان براى كيست؟
گفت: همهاش براى من است.
گفتم: مستأجر هم دارى؟
گفت: نه.
گفتم: پس اين همه ساختمان را مىخواهى چكار كنى؟
گفت: اين باغ را به من دادهاند، تا چشمت كار مىكند براى من است.
از پله بالا مىرفتيم روى بالكن، ديديم دخترى از اتاق بيرون آمد، و تكيه داد به ديوار. من همينطور كه روى سينه دختر را نگاه كردم، ديدم مثل شيشه است، سينه را كه نگاه مىكنم ديوار معلوم است. رفتيم داخل، آن دختر به من سلام كرد و من جواب سلام را دادم. مثل اين كه تعارف كند، دستش را گذاشت پشت شانه من، تعارف كرد، رفتم داخل.
داخل اتاق اصلًا نمىدانم چطور زيبا بود! اين مبل و صندلىهايش چه جور بود! روى مبل كه نشستم، در قسمت بالا يك قبه زرد اين طرف و يك قبه زرد آن طرف بود. به ديوارها نگاه مىكردم، عكسمان روى ديوارها مىافتاد!
دخترخانم يك طبق ميوه گذاشت جلوى من، دست انداخت به گردن من و اين ور و آن ور صورت مرا بوسيد، من غرق خجالت شدم، اين ديگر كيست كه نديده و نشناخته دست به گردن من انداخته است!
طبق ميوه را گذاشت و پرسيد: مادر چطور است؟
گفتم: الحمد لله.
گفت: خدا را شكر.
وقتى دختر رفت به پسرم گفتم: حميد! اين چه كسى بود؟
حميد خنديد و گفت: آقا! غريبه نبود، عروست بود.
هنوز چهلمش نشده بود حميد آنجا كار خودش را كرده بود!
از آن ميوهها به من تعارف كردند و از آنها خوردم. بلند شديم كه بيايم، حميد يك دستمال پهن كرد، هفت هشت تا ده تا از اين ميوهها چيد، گذاشت توى
اسم الکتاب : خاطره هاى آموزنده المؤلف : محمدی ریشهری، محمد الجزء : 1 صفحة : 139