نیز آسوده شدهام. اگر منصب وزارت از من سلب شده است، رنج ستم کاری آن نیز از من دست کشیده، پس مرا چه باک است؟» تا این نامه به دست خسرو پرویز رسید، فرمان داد بینی و لبهای «بزرگمهر» را ببرند. هنگامی که این فرمان را به او گفتند، پاسخ داد: آری لبهای من بیش از این سزاوار است. خسرو گفت: از چه رو؟ گفت: از آن رو که نزد خاص و عام تو را به صفاتی ستودم که دارای آن نبودی و دلهای رمیده را رو به تو نمودم و خوبیهایی از تو گفتم که تو سزاوار آن نبودی. ای بدکارترین خسروان، با آن که یقین بر پاکی و نیکی من داشتی، مرا به گمان بد میخواهی بکشی؟ پس که را به دادگری تو امیدی تواند بود و به گفته تو دل تواند بست؟ خسرو پرویز، از این سخن برآشفت و فرمان داد بزرگمهر را گردن زدند. [1] مؤلف کتاب تاریخ اجتماعی ایران که خود از پیشتازان ناسیونالیسم است؛ آنجا که از علل انحطاط و آشفتگی و نابسامانی عصر ساسانی سخن میگوید، حق انحصاری آموزش و پرورش را برای طبقات ممتاز چنین ترسیم میکند: ... در این دوره تعلیم و تربیت و فرا گرفتن علوم متداول، انحصار به مؤبدزادگان و نجیبزادگان داشته و اکثریت نزدیک به اتفاق فرزندان ایران، از آن محروم بودهاند. [2] آری این سنت جاهلی، به قدری در نظر ساسانیان اهمیت داشت که نمیخواستند به هیچ عنوانی از زیر بار آن شانه خالی کنند. از اینرو، به خاطر تأمین هوسهای خام و نابجای این اقلیّت نازپرورده، اکثریّت مردم ایران از حق تحصیل علم و سایر حقوق اجتماعی محروم بودند. [1]. این داستان را فردوسی، در شاهنامه، در وقایع انوشیروان به مناسبت جنگ ایران و روم آورده است. شاهنامه، ج 6، ص 260- 257، و هم چنین دکتر صاحب الزمانی در کتاب دیباچهای بر رهبری، به طور جالبی این داستان را تجزیه و تحلیل نموده است. ر. ک: دیباچهای بر رهبری، ص 258- 262 و مهدی قلی خان هدایت، گزارش نامه ایران، ص 232. [2]. تاریخ اجتماعی ایران، ج 2، ص 26.