زیارت بازداریم. محمد صلی اللّه علیه و آله و سلّم نظری جز زیارت ندارد. به خدایی که جان من در دست اوست، اگر از ورود محمد صلی اللّه علیه و آله و سلّم جلوگیری کنید، من با تمام قبیلهام- که عموما تیراندازان عربند- بر سر شما میریزم و ریشه شما را قطع میکنم. سخن «حلیس» بر قریش گران آمد و از مخالفت او ترسیده، در اندیشه و فکر فرو رفتند و به او گفتند: آرام باش! ما خود راهی انتخاب میکنیم که مورد رضایت تو باشد. بالأخره در مرحله چهارم، «عروة بن مسعود ثقفی» را که به عقل و درایت، و خیرخواهی او اطمینان داشتند، به حضور پیامبر روانه کردند. او در آغاز کار نمایندگی قریش را نمیپذیرفت، زیرا میدید که با نمایندگان سابق چگونه معامله شد. قریش به او اطمینان دادند که مقام و موقعیت او در نظر آنها مسلم است و او را متهم به خیانت نخواهند کرد. فرزند «مسعود» بر پیامبر وارد شد و چنین گفت: ای محمد! دستههای مختلفی دور خویش گردآوردهای، اکنون تصمیم گرفتهای به زادگاه خود (مکه) حمله کنی، ولی قریش با تمام قدرت از پیش روی تو ممانعت خواهند کرد و نخواهند گذاشت تو وارد مکه شوی، اما من از آن میترسم که این دستهها فردا تو را رها کنند و از گرد تو پراکنده شوند. هنگامی که سخن او به اینجا رسید، «ابو بکر» بالای سر پیامبر ایستاده بود، رو به او کرد و گفت: اشتباه میکنی، هرگز یاران پیامبر دست از او برنخواهند داشت. عروه به صورت یک دیپلمات ورزیده، که هدف او تضعیف روحیه محمد و یارانش بود، سخن میگفت، سرانجام سخنان او پایان پذیرفت. وی هنگام مذاکره برای تحقیر مقام پیامبر دست به ریش پیامبر میبرد و سخن میگفت. «مغیرة بن شعبه» مرتب روی دست او میزد و میگفت: ادب و احترام را در نظر بگیر و به ساحت پیامبر جسارت مکن. «عروة بن مسعود» از پیامبر پرسید، این کیست؟ (گویا کسانی که دور پیامبر بودند، چهرههای خود را پوشانیده بودند). پیامبر فرمود: «این برادرزاده تو مغیره، فرزند شعبه است». عروه ناراحت شد و گفت: ای حیلهگر من دیروز آبروی تو را