آنان به عنوان مهمان وارد خانهاش شده بودند. اتفاقا رسول گرامی همان روز از خانه بیرون رفت و دیگر به خانه برنگشت. طرف مغرب عموهای آن حضرت به خانه وی سر زدند، اثری از او ندیدند. ناگهان ابو طالب، متوجه گفتار قبلی «عقبه» گردید و با خود گفت: حتما برادرزادهام را ترور کردهاند و به زندگیاش خاتمه دادهاند. با خود فکر کرد که کار از کار گذشته، باید انتقام محمد را از فرعونهای مکّه بگیرد. تمام فرزندان هاشم و عبد المطلب را به خانه خود دعوت کرد و دستور داد که هر کدام، سلاح برندهای را زیر لباسهای خود پنهان کنند و دسته جمعی وارد مسجد الحرام گردند؛ هر یک از آنها در کنار یکی از سران قریش بنشینند و هر موقع صدای ابو طالب بلند شد و گفت: «یا معشر قریش أبغی محمّدا؛ ای سران قریش محمد را از شما میخواهم.» فورا از جای خود برخیزند و هر کس، شخصی را که در کنارش نشسته است ترور کند، تا بدین وسیله جملگی به قتل برسند. ابو طالب عازم رفتن بود که ناگهان «زید بن حارثه» وارد خانه شد و آمادگی آنان را دید. متعجب شد و گفت: هیچ گزندی به پیامبر نرسیده و حضرتش در خانه یکی از مسلمانان مشغول تبلیغ است. این را گفت و بیدرنگ دنبال پیامبر دوید و حضرت را از تصمیم خطرناک ابو طالب آگاه ساخت. پیامبر نیز برقآسا، خود را به خانه رساند. چشم ابو طالب به قیافه جذاب و نمکین برادرزاده افتاد؛ در حالی که اشک شوق از گوشه چشمانش سرازیر بود، رو به وی کرد، گفت: «أین کنت یا ابن أخی أکنت فی خیر؛ برادرزادهام کجا بودی، در این مدت شاد و خرم و دور از گزند بودی؟» پیامبر جواب عمو را داد و گفت: از کسی آزاری به وی نرسیده است. «ابو طالب» تمام آن شب در فکر بود، با خود میاندیشید و میگفت: امروز برادرزادهام مورد هدف دشمن قرار نگرفت، ولی قریش تا او را نکشند آرام نخواهند گرفت. صلاح در این دید که فردا، پس از آفتاب موقع گرمی انجمنهای قریش، با جوانان هاشم و عبد المطلب وارد مسجد شود و آنها را از تصمیم دیروز خود آگاه