منقّش پيكرى، طاوس زيبى،
چو چشم دلبران عاشقفريبى
چو ليلى نازنين و شوخ و خود راى
چو مجنون پوستپوش و دشتپيماى
چو آن صيد از كمين شاه بگريخت
بقصدش شه سمند از جا برانگيخت
غزال از هيبت آن آهنين چنگ
نورديدى زمين فرسنگ، فرسنگ
بگوشش ميرساند از هركران باد
كه صيّاد تو صيد ديگران باد
چو لختى رفت صيد و شاه از پى
در آن وادى پديد آمد يكى حى
غزال از بيم آن صيّاد خونريز
سوى صحرانشينان شد سبكخيز
طلب كرد از درون، صيد حزين را
كه آلايد بخون، فتراك زين را
برافكندند از خرگه نقابى
عيان شد در دل شب آفتابى
جوانى كرد سر از خانه بيرون
چو گنجى كايد از ويرانه بيرون
بگفتا كلبه ما را برافروز
شب ما تا شود از طلعتت روز
چو اين صيد از جفاى صيدگيران
پناه آورده سوى ما اسيران
گزند از ما بر او آيين نباشد
مروّت را تقاضا اين نباشد
ز بهر خونبها از برّه و ميش
دهيمت آنچه خواهى بيش از پيش
چو شد ميل دلش ز اندازه بيرون
فرود آمد چو ماه از اوج گردون
عنان از كف، ركاب از پا برون رفت
خرد از گوشه صحرا برون رفت
نشيمن كرد شهبازى بسروى
كه صيد خود كند رعنا تذروى
قضا را در كمينش بود صيّاد
گذار باز در دام وى افتاد
چو پر زد تا خلاصى يابد از بند
برو پيچيد از نورشتهاى چند
بر آن شد تا كه بگشايد بمنقار
كه هم بر گردنش پيچيد زان تار
برآورد آهى از جان غماندوز
كه چون من كيست در عالم سيهروز
پى صيد آمدم با خاطر شاد
شدم آخر اسير دست صيّاد
گر اين فكرم بخاطر نقش مىبست
كه صيّاد دگر صيّاد را هست