أعينىّ! جودا بدمع سجم *** يبادر غرباً بما منهدمْ
أعينىّ! فاسحنفراو اسكبا *** بوجد و حزن شديد الالم
ديدگانم! اشك روان ريزيد، در مصيبتى كه ويرانگر است.
چشمانم! اشك ريزيد و گود شويد، در شور و غصّه دردناكى.
هند، دختر حارث ابن عبدالمطلب با چشمانى گريان، در سوگ حضرتش مى گويد:
يا عين جودى بدمع منك و ابتدرى *** كمـا تنزّل ماء الغيـث فانثعبـا
اى ديده! اشكى جارى ساز و بدان مبادرت كن، همانند آب باران كه فرود آيد و جارى شود.
و هند، دختر اثاثة، در مرثيه اى مى گويد:
الا يا عين! بكّى لا تملّى *** فقد بكرالنعىّ بمن هويتُ
هان اى ديده! گريه كن وخسته مشو، چرا كه خبر مرگ ناگهانى دلباخته ام را آوردند.
عاتكه بنت زيد، در ضمن مرثيه اى مى خواند:
و أمست مراكبه أوحشت *** و قد كان يركبها زينها
و أمست تبكّى على سيّد *** تردّد عبرتها عينها
مركبهاى او شام كردند، در حالى كه وحشت زده بودند و آن كه سوار بر آنان مى شد، زينت آنان بود.
شام نمودند، در حالى كه گريه مى كردند بر سرورى كه اشكش از ديدگانش روان بود.